-
نمایشی به نام زندگی
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1384 14:40
این دنیا صحنه نمایشی است که هر کدام از ما ایفاگر نقش های آن هستیم.بعضی نقش های بسیار پررنگ در قالب یک شخصیت مثبت بعضی بسیار تاثیرگذار اما منفی و بعضی سیاهی لشکر هستند که فقط برای پر کردن صحنه و زمان نمایش حضور دارند.این نمایش گاهی رمانتیک گاهی درام وگاهی بسیارتکراری و ملال آور است.ولی این چرخه همچنان ادامه دارد و ما...
-
کوچ بنفشه ها
سهشنبه 23 اسفندماه سال 1384 13:41
من این شعرو خیلی دوست دارم.بی مناسبت با این روزا هم نیست.می نویسمش تا تو هم بخونیش.از استاد شفیعی کدکنی: درروزهای آخر اسفند کوج بنفشه های مهاجر زیباست.در نیمروزروشن اسفند وقتی بنفشه ها رااز سایه های سرد در اطلس شمیم بهاران با خاک وریشه میهن سیارشان از جعبه های کوچک چوبی در گوشه خیابان می آورند جوی هزاران زمزمه در من...
-
بدون تو تنهایم!
سهشنبه 16 اسفندماه سال 1384 11:27
وقتی تو این شهر هستی واسم فرق نمی کنه که پیشم باشی یا نباشی.در هر صورت خیالم راحته که تو این شهر شلوغ دود گرفته کسی هست که منو دوست داره کسی هست که می تونم تو بدترین شرایط روحی بهش اعتماد کنم و حرف دلمو بهش بگم.ولی الان چی؟تو این دو روزی که نیستی منم آروم و غمگینم.نمی دونی چه خوب دارم آدما رو می شناسم.یادته به خودم...
-
وخداوندعشق راآفرید...
یکشنبه 14 اسفندماه سال 1384 12:35
وخداوندزمانی که انسان راآفریدجمله ملکوتیان به دیده تحقیردراو می نگریستندچون غافل ازاین بودندکه خداوندتفوقی آشکاردرآفرینش انسان به کاربرده است.تفوقی که به صورت بذری درخاک وجود آدمیت پاشیده شده وبرای سرازخاک بیرون آوردن نیاز به فراهم آمدن زمینه مساعددارد.واین گونه بودکه این هدیه الهی که انسان رااشرف مخلوقات نموده است...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1384 00:49
وقتی پیشم هستی ،انگاردنیاروبهم دادن.انگارروی ابرهاسیرمی کنم.میشم همون دخترک ساده عاشق،همون دخترک شادوسرزنده ای که ازوقتی خورشید خودشوازسراشیبی دنیابالامی کشه،تازمانی که بااکراه جای خودشو به ماه و ستاره ها می ده می خنده...بالبخندزیبا ودوست داشتنی ماه،باچشمک عشوه گرانه ستاره ها،باگذرشتاب زده بادهم می خنده.انقدر می خنده...
-
بهار
پنجشنبه 11 اسفندماه سال 1384 00:37
بهارنرم نرمک ازراه می رسد.جارچی هاازمدت هاقبل ورودش راجارزده اندوهمه منتظرقدومش هستند. سبزه هاقد کشیده اندوبنفشه هاسررابالاگرفته اندتاورودسلطان فصل هارابه تماشا بنشینند. بلبلان نغمه بهاری سرداده اند،درختان جامه یک دست به تن کرده اندوهمه چیز مهیا می شودتاپذیرایی شایانی به عمل آید.نوعروس افسانه هادامن سفیدبلندش راجمع...
-
جرات زندگی
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1384 14:54
از شهری دورآمده ام.از جایی بی نام ونشان وآمده ام تاقلبم را به تو هدیه کنم.می دانی قلب من یک قلب عادی ومعمولی مثل بقیه انسان های روی زمین نیست؟ اولین قسمت قلبم دریایی است آبی ،دریایی با موج هایی منظم و چشم نواز.موج هایی که به نوبت روی هم می غلطند وبا شیطنت گاهی از هم پیشی می گیرند.آسمانی صاف و آبی و معمولا آفتابی که...
-
شبهای خاطره
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1384 14:53
/11/84 ساعت 00:25 · امشب هم من بیدارم و به یادت می نویسم.به یاد تو که نمی دانم کجایی و چه می کنی.شایدخواب باشی و شاید تو هم مثل من در گوشه ای از این شهر شلوغ از پشت پنجره تماشاگر باران رحمت الهی باشی. کوچه در سکوتی تلخ و گزنده فرو رفته است و گاهگاهی صدای پای رهگذری که می دود تا پناهگاهی بیابد برای لحظاتی سکوت را می...
-
شب حادثه
سهشنبه 9 اسفندماه سال 1384 14:50
دخترک گرفته و مغموم است.دیگر برق شادی و شیطنت در چشمانش دیده نمی شود ولبخند همیشگی جای خودرابه تلخندی گزنده داده است. دلش پراست ازدنیا ودنیایی ها.دلش از همه اطرافیانش پر است.دلش می خواهد سربه کوه و بیابان بگذارد،به جایی برود که هیچ تنابنده ای زیست نمی کند تا شاید اندکی آرام بگیرد. قطرات اشک صورتش رانمناک کرده است،بغض...