عشق و دوست داشتن!

وقتی صحبت از دوست داشتن می شه ٬همه سعی می کنن به دیگران بفهمونن که دوستشون دارن.واسشون احترام قائلندو برای خوشحالیشون هر کاری انجام می دن.ولی چرا وقتی پای عشق به میون می یاد٬همه یه جورایی جبهه گیری می کنن؟مگه عشق درجه اعلای دوست داشتن نیست؟                                                                                                           می دونم که دوستش داری!می دونم اگه یه روز نبینیش آروم و ساکت یه گوشه ای می شینی! و می تونم حدس بزنم که حتی اگه دورادور هم ببینیش تو آسمونها سیر میکنی!می دونم وقتی می خوای در مورد مسائل روزمره باهاش صحبت کنی ٬قلبت تندتر از همیشه می زنه٬به تته پته می افتی و تندوتند سرفه می کنی!می دونم دوست داری مرتب زیر نظر داشته باشیش٬و وقتی اون نگاهت می کنه سعی می کنی خودتو بی تفاوت نشون بدی و با دوستات مشغول صحبت شی!آره با توام!آخه چرا سعی می کنی وانمود کنی که عاشق نیستی!اینا اگه اسمش عشق نیست پس چیه؟!یک کم اعتماد به نفس داشته باش!نترس!توکلت به خدا باشه و بهش بفهمون که دوستش داری!اگه اون لیاقت عشق تو رو داشته باشه خیلی زود می فهمه!اصلا شاید اونم به تو علاقه داشته باشه.آخه وقتی نگاه پاک و صادقانه تو رو می بینه اونم یه جورایی دلش می لرزه! نمی دونم مشکلت چیه!خجالت می کشی؟مغروری؟یا هنوز شک داری؟سعی نکن وانمود کنی که هیچ چیز و هیچ کس نمی تونه دل سنگتو نرم کنه!آدما فقط ادعان!همیشه سعی می کنن خودشونو متفاوت از دیگران نشون بدن!اینو می دونستی و آیا اصلا قبولش داری؟سعی نکن از واقعیت فرار کنی.تو میتونی!اگه یه قدم برداری وقتی برگردی و پشت سرتو نگاه کنی می بینی که نصف راه رو رفتی.شک نکن!به من اعتماد کن!

 

قول می دهم دیگر هیچ وقت٬ازدیدن غم های دیگران دلم نگیرد٬قول می دهم از کنار همه چیز به سادگی بگذرم ٬قول می دهم سرم را مثل کبک زیر برف کنم٬قول می دهم نامردی ها را ببینم و ککم نگزد٬قول می دهم دیگر صدای پای آب را نشنوم٬دیگر از دیدن مناظر زیبا هیجان زده نشوم ودنیا را از منظر بی اعتنایی ببینم٬به مهربانی ها و خوبی ها با خشم پشت کنم وباروی باز از بدی ها و پلشتی ها استقبال کنم.آخر این جا مدتهاست که خوبی و انسانیت مرده است و دیگر هیچ کس برای آن حتی تره هم خرد نمی کند.پس چرا من باید برای چیزی که دیگر هیچ بهایی ندارد ارزش قائل باشم؟فکر می کنم در این مورد ٬همرنگ جماعت شدن بهترین کار ممکن باشد.آخر تا کی یک تنه در برابر نامردمی ها ایستادن و خم به ابرو نیاوردن؟

درشبستان تاریک وجودم ٬برای لحظه ای درخشیدی و هنوز صحن اندیشه ام از آن جرقه چون روز روشن و منور است.تو که بودی که رایحه خوشت یادآور باغهای هزاران رنگ و نگاه مهربانت تمام پاکی های جهان را یکجادارد؟تو که بودی که ذهن خسته و نیمه جانم را چون عقابی تیز پرواز بر ستیغ قله های سر به فلک کشیده به جولان واداشتی؟و تو که بودی که ستاره ها فروغ و روشنی از تو می گیرندو ماه در برابر جلوه و شکوه تو شرمگینانه خودرا به زیر ابرها پنهان می کند؟یک روز سایه وار وارد زندگیم شدی و هنوز هم که هنوز است ٬جز ردپایی مبهم بر شن های اندیشه ام چیز دیگری از تو ندارم.می ترسم گردباد زمان ٬تنها یادگار تو را نیز محو کند وآن روز٬روز مرگ عاطفه واحساسم خواهد بود.می شود یک روز آنقدر جای پاهایت مستحکم باشد که حتی تندباد حوادث نیز نتواند آن را به یغما ببرد؟

پیامبر بی نام ونشان...

مدت هاست که روزهارا به امید یک معجزه سپری می کنم.روزهاو لحظه ها  باسرعت از هم پیشی می گیرندوازآن معجزه هیچ خبری نیست.نمی دانم آن پیامبر بی نام ونشان کی خواهدآمد وحتی نمی دانم که معجزه اش چیست.فقط می دانم که منتظر اویم وبس.می دانم که یک روز با خستگی راه خواهی آمدو چه قدر آن روز شیرین وبه یاد ماندنی است و نمی دانی که من حتی بدون معجزه هم قبولش دارم.او خواهد آمد و رنگی متفاوت به زندگی بیرنگ و یکنواختم خواهد کشید. بهار٬تابستان٬خزان ٬زمستان و دوباره بهار...بهار را دوست دارم چون شاید او همراه با زنده شدن دوباره طبیعت از راه برسدونفس مسیحایی خودرا برزمستان وجودم بدمد.ولی بیست و دوبهار انتظاروبیست ودوبهار رخوت و سستی.بهار که می شود انتظاردردرونم زنده می شود.حسی می گوید یکی از همین بهارها می آیدو بهار با بودنش شروعی دوباره است.آخر سالهاست که زمستان ٬بساط خود را دردرونم گسترده و قندیلهای بی تفاوتی قلبم را قرق کرده اند.فقط خورشید وجود او قادر خواهد بود یخ وجودم را باز کند و من همانی شوم که از روز ازل مقدر شده بود باشم...

دلتنگی ها

امروز رو هیچ وقت یادم نمی ره!به طور کاملا اتفاقی رفتم جشن فارغ التحصیلی یکی از دوستان.فکرشو بکن من واون ورودی یه سالیم ولی اون فارغ التحصیل شده و داره میره شهرشون.ولی من چی؟!ولی خب اون زود داره میره من که نمی خوام به این زودیا برم.امروز دوستان قدیمیم رو دیدم!دوستان سال اول و دوم دانشگاه و کسانی که باهاشون زندگی کرده بودم.بچه های خوب٬ساده و صمیمی دانشکده ادبیات.که همیشه از بودن باهاشون لذت بردم.و امروز در آستانه پایان دوران تحصیل و بازگشت به شهر ودیارشون.انگار همین دیروز بود که اومده بودیم دانشگاه.همه چیز به سرعت برق و باد گذشت و من دیگه اون دختر کم تجربه و بی خیال چهار سال پیش نیستم.همه چیز تغییر کرده و اکنون من هم در آستانه فارغ التحصیلی قرار دارم.چهار سال پر خاطره با تمام بدیها و خوبیهاش داره تموم می شه.از شب های پر استرس امتحان که الان دیگه یه شب معمولیه مثل بقیه شبها!وتنهاییها و دلتنگیها٬تا سینما رفتن ها و گشت و گذار با دوستان.دوست دارم این روزها هیچ وقت از یادم نره.من بالغ و کامل شدنمو مدیون دانشگاهیم که امروز با دیدن تک تک جاهاش برای همیشه تو ذهنم تصویرش کردم.دوست دارم همیشه با افتخار از دوران دانشجویییم یاد کنم٬دوران جوانی و شور و نشاط...

تابعی برای رفتار آدما!

کاش می شد از عکس العمل آدما یه تابعی به دست آورد و اونو رسم کرد.حالا بر فرض هم که می شد این کارو کرد.به نظرت اون تابع چه شکلی بود؟درجه چند بود؟حد و مشتق و انتگرال و این حرفاش چی بود؟به نظر من خیلی از آدما٬ از تابع خاصی پیروی نمی کنن شاید هم بعضی هاشون سینوسی باشن٬ بعضی خطی باشن و بعضی یه خط راست با یه مقدار معین.تا حالا به این موضوع فکر کرده بودی؟ اونایی که از تابع خاصی پیروی می کنن این مزیتو دارن که می شه تا حدودی پیش بینیشون کرد.مثلا یه روز تو اوجن و یه روز تو قعر زمین.یه روز انقدر مهربونن که تو قلبت جای خاصی واسشون منظور می کنی و فرداش همه چیزو به هم می ریزن.ولی اونایی که غیر قابل پیش بینی اند چی؟شاید انتظار داری که باهات خوب برخورد کنن٬ ولی می بینی که این جوری نمی شه و یه روز هم شاید منتظر شماتت و نصیحت هستی ولی برعکس می بینی که حتی تشویقتم می کنن!من که سر از کار این اشرف مخلوقات در نیاوردم.کاش خوبیهای آدما رو نمی دیدم تا وقتی که بدن تعجب نمی کردم.کاش همه همیشه یه جور بودن ٬نمی گم همیشه عالی و خوب بودن ولی حداقل می شد یه حد میانه ای واسه رفتار آدما قرار داد و آدما تو اون محدوده  حرکت می کردن.کاش....

نشانی از تو می بینم

نمی دانی که من در هر ستاره          که مه راتاسحر یار وندیم است       

 ویا در چهره سرخ شقایق               که خود بازیچه دست نسیم است

 نشانی از تو می بینم                     سراغی از تو می گیرم     

نمی دانی که من در قطره اشک        که روزی مظهر خشم تو بودست     

و یا در شط خونین افقها                   که روزی منظر چشم تو بودست      

نشانی از تو می بینم                    سراغی از تو می گیرم     

 واینک در رواق کهکشانها              در آوای حزین پاک جانها      

در آن رنگین کمان پیر وخسته         در آن اشکی که بر مژگان نشسته        

 درآن جامی که خالی مانده ازمی      در آوایی که بر می خیزد از نی       

 نشانی از تو می بینم                     سراغی از تو می گیرم.

ستونی به قطر ۷سانتی متر!

فکرشو بکن تمام روزتو بذاری واسه طراحی چند تا ستون قطرشونو به دست بیاری بعد بری واسه بدست آوردن تعداد مراحل و یکی بیاد بهت بگه که اشتباه بدست آوردی.تو جای من باشی چی کار می کنی؟چند روزه که خودم مثل ستون شدم بسکه ستون طراحی کردم!تازه انگار هنوز هیچ کار نکردیم.مخم داره سوت می کشه.عصبانیم از دست استاد و دوستانی!که خیرشون هیچ وقت بهت نمی رسه!باز روز از نو روزی ازنو!تازه فکرشو بکن که بخوان از رو طراحی تو یه واحدو بسازن.یه واحد تولید شوینده با قطرستونی به اندازه مثلا ۷سانتی متر.من که فکر می کنم تو هر روز نهایتش یه بسته پودر شوینده تولید می شه!و بعد از گذشت یه روز شرکت ورشکست می شه و با تیپا می اندازنت بیرون .بعد می گن مهندسای ایرونی بی سوادن!خب من چی کار کنم وقتی استاد هیچ اطلاعی بهت نمی ده و تو هی مجبوری واسه کم کردن مجهولات فرض کنی.خب معلومه که واحدتم فرضی در میاد دیگه و مثلا مجبوری بگی این واحدی که من طراحی کردم در مقیاس به قول استاد نیمه صنعتی بوده!

ادیان الهی راهی به سوی شناخت حق

زرتشتی بودایی مسیحی مسلمان و....این ها همه ادیانی هستند که به نوعی آفریدگار خود را می پرستند.این چند وقت اطلاعات زیادی راجع به هر کدام از ادیان بدست آورده ام و نکاتی جالب توجه و زیبا در هر کدام.شاید ما که مسلمان هستیم بر این باور باشیم که دین اسلام زیباترین و کامل ترین دین است.البته این نظر پربیراه هم نیست و از نظر من هر کس واقعا اسلام رادرک کند به این نتیجه می رسد که اسلام دینی بزرگ و الهی است ولی آیا ما که واقعا اسم مسلمان را یدک می کشیم از اسلام و مسلمانی چه می دانیم؟مسیحیان هفته ای یک دفعه به کلیسا می روند زرتشتی ها به آتشکده می روند بودایی ها به معبد می روند ولی ما که مسلمانیم سالی چند دفعه به مسجد می رویم؟اصلا چقدر به یاد خدا هستیم؟فقط همین دولا راست شدن روزانه برای تجلیل از آفریدگار بزرگ؟آیا این نماز خواندن حکم عادت را برای ما پیدا نکرده است؟این چند روزی که یزد بودیم من سعی کردم علاوه بر مساجد که سند افتخار ایرانیان ومسلمانان در تمام اعصار است به آتشکده ها هم سری بزنم و نمی دانی که چه قدرزیبا و جذاب بود.زرتشتیها بسیار مهربان و خونگرمند.آنقدر صمیمی بودند که به هیچ عنوان احساس بیگانگی نمی کردی.هیچ وقت هم به خاطر این که تو هم دینشان نیستی تورااز ورود به اماکن مقدسشان منع نمی کردند بلکه تا جایی که می توانستند سعی می کردند خاطره خوبی از خود و دینشان در ذهنت به جا بگذارند.ولی در مقابل زمانی که می خواستی وارد مسجد یا امامزاده ای شوی سیل نصیحت ها و تذکرها در مورد حجاب و چادر حجاب برتر به سویت روانه می شد ومن به چشم خودم دیدم کسانی را که با این تذکرها راهشان را کج کردند ورفتند.نمی دانم من خودم این جوری هستم که اگر مجبور به کاری شوم حتی اگر این کار از نظر همه درست باشد به هیچ وجه زیر بار نمی روم.آیا بقیه هم همین طوری نیستند؟

کویر

عید تنها حسنی که داشت این بود که حسابی واسه خودم گشتم.علاوه بر جاهایی که اصلا دوست نداشتم برم رفتم به جاهایی که تا زمانی که اونجا بودم همه چیز حتی گذر زمان رو هم فراموش می کردم.یزد شهر بادگیرها شهر سنتی و خشت وگلی شهر ترمه و سرامیک های اعلاو....نمی دونی که من با چه ذوق و شوقی کاشیکاریهای زیبای مسجد جامع رو برای هزارمین بار می دیدم.با چه شادابی کودکانه ای از پله های مارپیچ و دالان مانند امیر چخماق بالا رفتم بدون این که ذره ای احساس خستگی کنم و پیوند خویشاوندی با کویر.نمی دونی چقدر ستاره دیدم.باورت می شه ستارمو که سعی می کنم هر شب تو آسمون دودگرفته شهرمون بهش سربزنم گم کردم؟!آخه همشون مثل هم بودن!ولی راست می گن آسمون کویر به زمین نزدیکتره.انقدر نزدیکه که احساس می کنی یه چتر سیاه با گلهای سفید بالا سر کویره.دوست داشتم تا صبح تا زمانی که ستاره ها ناپدید می شن نگاشون کنم.دوست داشتم واسه خودم تا صبح تو کویر می گشتم. تنهای تنها.آخه تو هم اونجا به من نزدیکتری.

سلام.من بعد از یک مدت طولانی دوباره برگشتم.عید هم تموم شد و من موندم وکارهای انجام نشده ای که اعصابمو بهم ریخته.احساس می کنم عوض شدم.احساس می کنم اون دختر شاد و خوشحالی که بودم دیگه نیستم.احساس پیری می کنم.بیست و دومین بهار زندگیم هم داره سپری می شه ومن زودتر از موعدپیر شدم.دیگه هیچ چیز واسم معنا نداره دیگه با دیدن ناراحتی های دیگران ناراحت نمی شم دیگه هیچ ابراز محبت و دوست داشتنی دلمو از خوشی لبریز نمی کنه دیگه برام مهم نیست که کسی منو دوست داشته باشه یا پیش اطرافیام عزیز باشم.تنهای تنهام.تنهای تنها مثل خودت.ولی افسوس که خیلی دیر شناختمت.فکر می کردم فقط مواقعی که دلم گرفته و تنهام باید بیام پیشت.ولی الان می دونم که دردودل کردن با تو خلا تمام تنهاییهامو پر می کنه.از آفریده هات از کسایی که با عشق آفریدیشون و اون عشق رو تو وجودشون گذاشتی تا زندگیشون متحول شه دل پری دارم.نمی دونم هنوز هم بهشون عشق می ورزی؟منو به خاطر تمام این سالها ببخش.عشقت به انسانها رو با تمام وجود درک می کنم.یعنی من دوباره متولد شدم؟

یه نامه بی جواب!

سلام.این آخرین روزیه که قبل از رفتن به یزد دارم می نویسم و الان چند روزه که ازت خبر ندارم.می دونم سرت خیلی شلوغه می دونم اصلا وقت نداری ولی باشه دیگه کم کم دارم به نبودنت عادت می کنم.خیلی سخته برام ولی خوب می دونی که من هر کاری رو اراده کنم انجام می دم.باشه بالاخره بر می گردی و بازم قراره تو این شهر شلوغ تنها باشی.دوست دارم که در موردت اشتباه کرده باشم و این طوری نبوده باشه ولی در هر صورت بی معرفتی هم حدی داره!چند بار تا آستانه زنگ زدن بهت پیش رفتم ولی در آخرین لحظه منصرف شدم.ما امشب داریم می ریم یزد و امیدوارم بهمون خوش بگذره.دیگه نمی خوام شبا با یادت به خواب برم.می خوام خودم باشم و خودم.امیدوارم از تصمیمی که گرفتم پشیمون نشم.الان اصلا هم عصبانی نیستم که تصمیم اشتباهی بگیرم.مردا همشون همینند.می خوام از فردا یه زندگی جدیدو شروع کنم.یه زندگی کاملا متعلق به خودم.دیگه دلم نمی خواد دلمو به smsهای بی جواب خوش کنم.بازم واست آرزوی سال خوبی رو می کنم.بهت خوش بگذره ولی سعی کن یه کم بیشتر فکر کنی.