اندر حکایت مشغولیات این ملت!

واینک ادامه ماجرا از پست قبل:جایی که به سطح شهر آمدیم و ...

همه از پیرو جوان و کودک و حتی مرده های بهشت زهرا !انرژی هسته ای را حق مسلم خودشان می دانند!ولی خداوکیلی از یکیشان بپرس این انرژی هسته ای اصلا چیست و به چه درد می خورد؟!یاد حرف یکی از شهروندان شریف و گرامی افتادم که در مصاحبه تلویزیونی وقتی راجع به انرژی هسته ای مورد سوال قرار گرفت ٬بادی به غبغب انداخته٬شکمی جلو داد و چنین شروع به سخنرانی کرد:ما باید مشت محکمی به دهان آمریکا بکوبیم!آمریکا فکر کرده!ما می توانیم انرژی هسته ای داشته باشیم فقط باید متخصصین ما تعداد سانتی کوج ها!را زیادتر کنند!احتمالا منظور دوستمان سانتریفیوژ بوده و باز هم احتمالا فرهنگستان وزین ادب و لغات پارسی!به جای این واژه مهجورو مستهجن!لغت سانتی کوج را پیشنهاد نموده است!

آخر چرا ما به خودمان اجازه می دهیم درزمینه ای که تخصص نداریم اظهار نظر کنیم؟!به خود می بالیم که دارای ذخایر عظیم نفت و گاز هستیم ولی هنوز برای تهیه بنزین آویزان این و آن هستیم!اگر نفت و گاز به زبان در می آمدند می گفتند که ما از مرحله استخراج تا پالایش و بعد از آن چه برسرشان می آوریم!اصلا اسم نفت و گاز که می آید عامه مردم از نفت یاد نعمت نفتی!و گاری حامل پیت های حلبی می افتند که در زمستان معجزه ها می کرد!و از گاز هم کپسول های زنگ زده ای که دستیابی به آن بزرگترین آرزوی هر انسانی بود!البته بد نیست گاهی وقتها مردم را به موضوعی مشغول کرد تا زیاد٬یاد گرفتاریها و بدبختی هایشان نیفتند!چون اگر کوه هم بودند تا به حال سر به بیابان گذاشته بودند!ولی بهتر نیست برای چیزهایی که داریم و برای نسل حاضرمان دلسوزی کنیم نه برای چیزی که نداریم و نسلی که هنوز نیامده است!

بحث انرژی هسته ای٬نقل همه محافل شده است و هرجا که بحث به بن بست می رسد گریزی به سوی این ماجرا زده می شود.سری می زنیم به یک مهمانی خانوادگی!تمام شخصیت ها خیالی بوده وهرگونه تشابه اسمی تکذیب می شود!

آقایان هم از حرفها و بحث های بعضا خاله زنکی خسته شده اند!خسته شده اند بسکه کاروبار سکه و خانه و ویلا و ماشین های آخرین مدل رابه رخ هم کشیدند وحالا نوبت این است که آقا ماشا الله با شعار انرژی هسته ای حق مسلم ماست٬تیری از جانب غیب روانه استکبار جهانی کند و مشت محکمی به دهان آمریکای جهانخوار بکوبد!آقایان هم که گویی منتظر چنین لحظه ای بودند تکانی به خود می دهند تا اطلاعات ناب و بی بدیل خود در این زمینه را برگ برنده قرار داده و آن آس گمگشته را رو کنند!خانمهای فامیل هم که تازه کله پاچه سوری و فرنگیس را بار گذاشته اند واز طلا و جواهراتی که همسرانشان برای نامبردگان خریده اند داد سخن می دهند٬تمایل چندانی برای خروج از بحث خاله زنکی شان نشان نداده٬پشت چشمی نازک کرده و  درادامه از بینی عمل کرده و ابروهای تاتو کرده عروس جدید کتی خانم بحث به میان می آورند!آقا عبدالله که در بازار حجره ای دارد و دفترودستکی٬سر صحبت راباز می کند:آقا٬این غنی سازی انرژی هسته ای!به کجارسید؟!اصلا نونی توش هست یا الکی وقتمونو گذاشتیم واسه غنی سازی؟!آقا اسدالله که بالاخره معلم است و می داند که آنچه غنی می شود اورانیوم است نه انرژی هسته ای می گوید:هر چه هست مهم نیست!مهم اینه که حقوق معلمهارو بیشتر کنن!آخه اگه ما به بچه های اینا نمی گفتیم اورانیومو میشه غنی سازی کرد کی به فکر می افتاد؟اوس یدالله که قنادی بزرگی در مرکز شهردارد می گوید:با شاگردام تصمیم گرفتیم بزنیم تو خط کیک زرد!روش هم با خامه می خوایم بنویسم:انرژی هسته ای حق مسلم ماست! فقط مشکل اینه که اورانیوم نداریم بریزیم توش!به نظرتون اگه زعفرون و زردچوبه بریزیم تابلو میشه؟!!کیک زرد٬کیک زرده دیگه!چه توفیری داره!آقا ماشاالله که تو خط بساز بفروشه و با تلفن تمام معاملاتش را جوش می دهد می گوید:آقا ٬این جریان یوسف چیه؟!!اصلا کی هست؟نکنه می خواد بیاد کیک زردو اون بپزه؟حتما از عمال دست نشانده آمریکاست!برای قطع دستهای پلید انگلیس!صلوات!صدای صلوات حضار بلند می شود و در این میان فقط آقا اسدالله می داند که این یوسف همان UCFمعروف است که همه را زا به راه نموده است!آقا فتح الله که دستی در کار بازیافت زباله های شهری دارد می گوید:چقدر خوب می شد که مردم فرهنگ اینو داشتن که هسته های میوه هاشونو قاطی بقیه زباله هاشون نکنن!تا مامجبور نشیم صبح تا شب تو زباله ها دنبال  هسته بگردیم و بسپریمشون دست متخصصای ایرونی تا ازش انرژی هسته ای بسازن!تازه مشکل اصلی اینه که یه وقت تو زباله ها پوست گردو می بینی و تا بیای یادت بیاد که گردو هسته نداره کلی وقتت تلف میشه!اصلا باید میوه های بدون هسته رو تحریم کرد تا ماهم گیج نشیم!آقا نصرالله هم که بنگاه ماشین دارد وارد بحث شده و می گوید:این انرژی هسته ای رو اگه بشه به جای سوخت بریزی تو ماشین اونوقت من چه خاکی به سرم کنم با این همه ماشین بنزینی!و حالا هی روضه بخون که بنزین از انرژی هسته ای ارزونتر و بی دردسرتره!خب از این محفل خانوادگی بیرون آمده و سری بزنیم به سطح شهر!

ایران

ایران ای مهد شیران و دلیران!ای سرزمین خوبان و پاکان!تو راچه شده است؟آن تاریخ باشکوه و عظیم کجاست و آن پهلوانان نامی چه شدند؟کجاست آرش تا با تیری جان خود رانیز روانه سازدو سرنوشت ملتی را رقم بزند؟کجاست کاوه تا با درفش کاویان انسانهای پاک سرشت را زیر لوای آزادگی و برابری گرد هم آورد؟آیا این ایران همان ایرانی است که روزگاری از هندوچین و ماوراالنهر وترکستان تا آسیای صغیر گسترده شده بود؟آیا این ایران همان ایرانی است که دربرابر حمله مغولان با خاک یکسان شد ولی عزت و شرف ایرانی چون ستونهای تخت جمشید پابرجاماند؟وآیا این ایران همان ایرانی است که بر ستیغ کوههای سربه فلک کشیده البرزش جوانمردترین مرد تمام اعصار فریدون بزرگ بالید و رشد کرد وروزگاری کوروش کبیر بزرگترین پادشاهی جهان رابرپایه عدل و انصاف بنا نهاد؟از تاریخ کهن ایران جز تکه هایی از سفال و چندین نقش و بناهایی مخروبه که روزهایی کاخهایی باشکوه بوده اند چیز دیگری برجانمانده است٬شاید ازایران هم جز نامی برجانمانده باشد ولی ایرانیان تا همیشه به تمدن بی نظیر خود افتخار خواهند کرد... 

روزانه

سلام.من بازم اومدم تا یه چیزایی بنویسم که بفهمید زنده ام!البته شاید واسه هیچ کدومتون مهم نباشه که یه موجود کاملا خنثی روی زمین زندگی کنه یا نه.این چند روز زدم تو خط مولانا و حافظ و چیزایی از دنیای قشنگشون کشف کردم که دیگه این دنیا واسم معنا و مفهومی نداره.کاش می شد تمام زندگیمو با کتابهای قشنگ و جورواجور می گذروندم و مجبور نبودم کتابایی که هیچ بویی از معنویت و عرفان نداره رو بخونم مثل کتابای تست و کتابایی که چهار سال با نفرت خوندیشونو دوباره باید واسه رفتن به مقطع بالاتر از اول بخونیشون.دوست داشتم انقد کتاب داشتم که نمی دونستم کدومشونو بخونم(میدونید منظورم از کتاب چه کتاباییه دیگه!) و اصلا خبردار نمی شدم تو دنیا داره چه اتفاقاتی می افته...سیاستمدارا هرروز چی میگن...هر روز کجا زلزله میاد...کجا یه عده یهو با یه سهل انگاری می میرن و...کاش می شد یه جایی می رفتم که هیچ کسی نبودو هیچ خبری از خبر گذاری ها و چه میدونم از این چیزا نبود و من یه دل سیر می رفتم تو دنیایی که فقط مال خودمه و هیچ کسی نباید ازش سردربیاره.نمی دونم چرا همه می خوان از کارت سردربیارن و تمام تلاششونو می کنن که زیرابتو بزنن.واقعا می گم ها!احساس می کنم دوروبریهام بدجوری رفتن تو نخ من!شاید احساس می کنن گنجی چیزی پیدا کردم.بابا به خدا دست از سر من بردارید!خسته شدم بسکه توضیح دادم این سکوت من معناداره و نمی خواد نگرانم باشید.بابا خوبم!باید حتما انقد بگم و بخندم و ورجه وورجه کنم که بفهمید من حالم خوبه؟!یعنی نمی خواید قبول کنید که چی به سر من اوردید؟من خوبم ولی نه مثل همیشه.همین!مشکلی نیست حل می شه!خودمم نمی فهمم چی می گم.من برم فکر کنم بهتر باشه!خدانگهدار.

باز هم جنگ...

نمی دانم چه بگویم و چه بنویسم تصاویر تلویزیونی گویای شمه ای از اتفاقاتی است که در لبنان و فلسطین می افتد.صدای بی وفقه ورعب آور بارش گلوله های سرد و بیروح بر پیکر نیمه جان کودکان و زنان فلسطینی و لبنانی وگوش هایی که از پنبه پرشده است و دهان هایی که همیشه برای محکوم کردن و از سرخود باز کردن باز است...نمی دانم تا کی کودکان فلسطینی و لبنانی باید با ترس به آغوش مادرانشان پناه ببرند و تا کی باید هر لحظه منتظر آوار شدن سقف زندگی برسرشان باشند...آیا حمایت از حقوق بشر٬ گرفتن زندگی آنها و ویران کردن شهرها و روستاهایشان است؟آخر چرا قانا باید در کمتر از ۱۵ سال دوبار مصیبت بزرگی را به خود ببیند.شاید داغ فاجعه قبلی هنوز بر پیکر شهر سنگینی می کند...و هنوز هستند کسانی که با یادآوری آن حادثه شوم از خشم بر خود می لرزند و اشک بر چهره شان جاری می شود.نمی دانم چرا هر جا مسلمانی هست ظلمی آشکار و تجاوزی بی شرمانه به حریم مسلمانی هم هست...از لبنان که روزی عروس کشورهای خاورمیانه بوده است صدای فریاد به گوش می رسد...شاید تا چند روز دیگر از این کشورزیبا که زیبارویانش زبانزد خاص و عام بوده اند جز مشتی خاک بر جای نماند ولی حزب الله با تمام وجود می جنگد...خاک  لبنان هنوز زنده است...هنوز در این سرزمین کودکانی متولد می شوند که از کودکی با سنگ و فلاخن و خمپاره آشنا می شوند و با آغوش باز به استقبال مرگی شرافتمندانه می روند ولی می آموزند که این خاک ناموس و شرفشان است و نباید حتی وجبی از این خاک رابه نامحرمان و بیگانگان واگذار کرد.یعنی می شود روزی کودکان این آب و خاک به جای صدای خمپاره وگلوله با صدای لالایی مادرانشان به خواب روند و....؟

شب آرزوها

شب آرزوها نزدیکه!یعنی فقط یک شب دیگه مونده تا این شب قشنگ ازراه برسه.من امسال واسه اولین بار تصمیم گرفتم تا صبح بیداربمونم!نمی دونم چقدر موفق به این کار می شم ولی خب سعی خودمو می کنم!نمی دونم این شب چه فرقی با بقیه شب هایی داره که تا صبح ماه رو نگاه کردم و ستاره هارو دونه دونه رصد کردم.آخه من عاشق شبم!عاشق ستاره هایی که از این پایین فقط یک نقطه نورانیندو....فکرشو بکن فرداشب همه فرشته ها میان تا آرزوهای مارو بشنون و آسمون شب پر بشه از نشونه هاشون.مثلا پراز ستاره های دنباله دار و شهاب های پرنوروقشنگ!من از بچگی فکر می کردم آرزوها مثل پروانه ها می مونن آنقدر پرواز می کنن تا به خدا برسن.همیشه می ترسیدم پروانه من که همیشه تو ذهنم یه پروانه رنگارنگ و خال خالی بوده خسته بشه و نتونه تا اون بالاها برسه.ویا شاید الان که بزرگ شدم می ترسم نکنه پروانه من مثل طرقه بشه اون پرنده کوچولویی که می خواسته به خورشید برسه ولی باید هزار تااسم خدارو حفظ می کرده بیچاره همه اسمارو هم حفظ می کنه ولی وقتی به نزدیکی خورشید می رسه آخرین اسمو فراموش می کنه و می سوزه .نکنه خدا برای پروانه های ما هم رمز عبور بخواد؟!اونوقت نمی دونم پروانه کوچولوی من که تازه از پیله در اومده و هیچی ازاین دنیا نمی دونه چی می خواد جواب بده وآرزوی منم حتما یادش می ره تا به خدا بگه!حتما هر کی آرزوهاش بزرگ تره پروانه اش هم قشنگ تر و قویتره! اگه این جوری باشه پروانه من احتمالا یه شب پره کوچولو و ضعیفه!چون من آرزوهامو واسه یک شب جمع نمی کنم!آرزو می کنم همه به آرزوهای قشنگشون برسن.فردا شب ٬همدیگرو هم فراموش نکنیم.

شهر ما

توی این شهر بزرگ ودودگرفته که اگر بخواهی نفس عمیقی بکشی سرفه های پی درپی راه گلویت راخواهند بست چیزهایی وجوددارد که فقط چشمانی می توانند آن را ببینند.فقط چشمانی خاص٬نه هر چشمی که قرنیه ای داردو عنبیه ای و شبکیه حتی عصب سالمی هم دارد.شاید شلوغی ها٬ترافیک ٬زباله های روی هم انباشته ٬چاله های عمیق و...اولین چیزهایی باشند که از شنیدن نام تهران به ذهنت خطور می کند.ولی چشم هایی هست که زیباییهای شهر٬نهالهای تازه٬تمیزی و لطافت هوا پس از بارانی کوتاه را زودتر از هرچیز دیگر می بیند.شلوغی ها رابه امید آنکه شاید دربین افراد بیشمار دوستان بیشتری خواهد یافت تحمل می کند.او هوای خوش کوهستانهای دربند و درکه و دارآباد و صدای رودهای جاری را درخاطر دارد به این امید که شاید توهم روزی این هوارا با لذت استنشاق نموده باشی و به صدای گوش نواز رودخانه برای لحظاتی گوش سپرده باشی.هوای آلوده شهر رادوست داردچون تو هم درآن تنفس می کنی ومردم شهر را دوست دارد چون تو هم عضوی از آنان هستی٬منظره کوههای سفید و برف گرفته از بین لایه ای از دود را درذهن مرور می کند شاید تو هم دقایقی از روز را به دیدن این مناظر خستگی از تن به درکرده باشی و...نمی دانم شاید تعداد این جفت چشم ها از یکی بیشتر نباشد شاید به تعداد انگشتان دست و شاید هم....