شبهای خاطره

/11/84 ساعت 00:25

· امشب هم من بیدارم و به یادت می نویسم.به یاد تو که نمی دانم کجایی و چه می کنی.شایدخواب باشی و شاید تو هم مثل من در گوشه ای از این شهر شلوغ از پشت پنجره تماشاگر باران رحمت الهی باشی.
کوچه در سکوتی تلخ و گزنده فرو رفته است و گاهگاهی صدای پای رهگذری که می دود تا پناهگاهی بیابد برای لحظاتی سکوت را می شکند ودوباره صدای آرام و گوش نواز تلنگر باران بر شیشه.
سمفونی باد هم در این میان شنیدنی است و شاید من تنها تماشاگر این سمفونی بدیع و پر هیجان باشم.
باران شدت یافته است و خواب همچنان از چشم ها یم دوری می کند.شاید شرمش می آید مرا از تماشای این صحنه دوست داشتنی محروم سازد.
کاش تو هم اینجا بودی و هر دو مهمانان افتخاری ضیافت طبیعت می بودیم!
خواب های قشنگی ببینی عزیزم!
به شب وصلت جانا دیوانه شدم به شمع رویت جانا پروانه شدم


6/11/84 ساعت 3:15

· باز هم شب ازنیمه گذشته است و من به عهدی که با شب بسته ام وفادار مانده ام.
امشب هیچ صدایی به گوش نمی رسد،همه در خواب نازند و شهر به شهر مردگان بی شباهت نیست.گویا هیچ وقت در این شهر زندگی جریان نداشته است!
حتی امشب از باد هم خبری نیست وهمدم شبهای تنهاییم هم گویا به خواب رفته است.
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
توهم حتما تا الان خواب های شیرینی دیده ای!
تا ساعتی دیگر سپیده صبح فرا می رسد و بار دیگرشهر زندگی عادی و روزمره را از سر می گیرد.
انگار خواب دارد با چشم هایم آشتی می کند ولی نه! می خواهم طلوع خورشید وآغاز زندگی یکنواخت جماعتی را که از صبح تا شب می دوند به نظاره بنشینم.یعنی من و تو هم از این جماعتیم؟
طلوع خورشید واقعا زیباست!هر چند تماشای این رویداد عظیم از میان ساختمان های سیمانی بلند وآسمانی خاکستری شاید به مانند مشاهده منظره ای برفی از پشت شیشه ای مه گرفته باشد.
روز خوبی در پیش رو داشته باشی عزیزم!



7/11/84 ساعت21:30


· شب سردی است.شبی زمستانی و من در کنار بخاری گرم به این فکر می کنم که چه خوب است که سرپناهی دارم.
عزیزم تو هم حتما در کنار بخاری نشسته ای وداری شام می خوری،شاید هم درس می خوانی،شاید حتی یادی هم ا زمن نمی کنی ولی من تمام این شب های بلند و سرد را با یادت صبح می کنم.
آسمان کبودتر از شب های دیگر به نظر می رسد.ماه و ستاره ها هم گویی تاب تحمل این سرمای استخوان سوز را ندارند چون هر چه می نگرم اثری از حضورشان نمی بینم.
باد هم گاهی با انگشت به شیشه می زند وحضورش را اعلام می کند.من دیگر با همراهان همیشگی شب مانوس شده ام چون چند شب است که بزم سحر را با هم جشن می گیریم.ولی نه امشب شبی است از آن شب ها و نه من آن مهمان ناخوانده سرزنده و مجلس آرای شب های پیشین!
بگذار بگویند رفیق نیمه راهی بیش نبود!
شاید خواب بتواند افکار درهم و آشفته ام را سامانی بخشد.مرا ببخش که زودتر از تو سربربالین مینهم ولی به این امید تنهایت می گذارم که
اندکی صبرسحرنزدیک است...


8/11/84 ساعت 22:30

· باز هم منم به قول فروغ زنی تنها درآستانه فصلی سرد.
امشب هم من با روحیه ای مضاعف بازگشته ام.باز هم همان دخترک شوخ،سرزنده و شاداب که می شناختی قلم به دست گرفته است و می نویسد.
می نویسد برای تنهایی هایش،برای دلش و برای عشقش.باورت می شود امشب ماه و ستاره ها هم به پیشواز تولد دوباره من آمده اند؟!
حتی امشب نسیم هم بی خبر نمانده و گاهگاهی از پشت پنجره سرک می کشد تا حضور دوباره دخترک دل نازک عاشق راتبریک گوید.
نمی دانی چه قدر دوست دارم چون شهرزاد قصه گو هزارویک شب برایت حکایت کنم.ولی حیف که طبع نیمه جان ومنجدم مرادر نیمه راه رها خواهد کرد ومن می مانم وهزار ویک شب سرافکندگی.
دیگر می خواهم تمام گلایه ها،ناخوشی ها وشک و تردیدهای بی اساس دلم را همین جا به نسیم بسپارم تا هرکجاکه صلاح می داند رها سازد وآزاد وسبکبار به مهمانی قلبت بیایم.
هی رفیق!مهمان ناخوانده نمی خواهی؟




9/11/84 ساعت 1:25


· ساعتی می گذرد ومن هم چنان از پنجره به بیرون می نگرم.آیا تا به حال با دقت به دانه های برف نگریسته ای؟
دانه های برف،رقصان و رخشان دردل تاریکی شب می درخشند وبه محض این که به زمین می رسند ناپدید می شوند.
امشب آسمان شکوه وعظمتی خاص دارد واین دانه های کوچک ونامنظم زیبایی شب رادوچندان نموده اند.
نمی توانم لحظه ای چشم از این منظره بردارم.احساس می کنم حتی به قدر چشم برهم زدنی نمی توانم این صحنه باشکوه راازدست بدهم.
چه قدردوست داشتم با هم زیربرف قدم می زدیم ولی می دانم تو همراه خوبی نخواهی بود چون سردت می شود و ترجیح می دهی در کنار آتش خودت را گرم کنی.







نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد