من این شعرو خیلی دوست دارم.بی مناسبت با این روزا هم نیست.می نویسمش تا تو هم بخونیش.از استاد شفیعی کدکنی:
درروزهای آخر اسفند
کوج بنفشه های مهاجر
زیباست.در نیمروزروشن اسفند
وقتی بنفشه ها رااز سایه های سرد
در اطلس شمیم بهاران با خاک وریشه
میهن سیارشان
از جعبه های کوچک چوبی در گوشه خیابان می آورند
جوی هزاران زمزمه در من می جوشد:
ای کاش ...
ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشه ها
در جعبه های خاک
یک روز می توانست همراه خویشتن ببرد
هر کجا که خواست
در روشنای باران در آفتاب پاک...
وقتی تو این شهر هستی واسم فرق نمی کنه که پیشم باشی یا نباشی.در هر صورت خیالم راحته که تو این شهر شلوغ دود گرفته کسی هست که منو دوست داره کسی هست که می تونم تو بدترین شرایط روحی بهش اعتماد کنم و حرف دلمو بهش بگم.ولی الان چی؟تو این دو روزی که نیستی منم آروم و غمگینم.نمی دونی چه خوب دارم آدما رو می شناسم.یادته به خودم قول داده بودم از کسی بدم نیادو بدی هیچ کسو نگم؟ولی نمی شه!اصلا نمی شه!نمی دونم واسه یه سری از آدما باید گریه کرد یا واسه خودم.نمی دونم من مشکل دارم یا اونا.ولی خودت خوب می دونی که من آدم صبور وپرطاقتی هستم!ولی واسه خودم متاسفم که چهار سال با یه جماعت سر کردم و انقدر دیر شناختمشون.دوران دانشگاه هم داره تموم می شه و من از یک سری از افراد خاطره های بدی دارم.اصلا دلم نمی خواست این جوری بشه ولی وقتی یه نفر انقدربچه باشه که واسه اینکه تو از روی کتابش نگاه نکنی دستشو جوری بگیره که تونتونی ببینی ووقتی دستش خسته شد کیفشو بذاره رو میزواسه این آدم و همسر محترمشون جز ابراز تاسف کار دیگه ای هم میشه کرد؟دلم می خواست همین آدم وقتی با پررویی تمام از روی جزوه ام نگاه می کردمنم دستمو می ذاشتم روش .ولی من این کارا رونکردم.آخه این بچه بازی ها تو مرام من نیست.باز هم تو می گی بی خیال باش و ناراحت نشو!امیدوارم بهت خوش بگذره و زود برگردی.منو ببخش که به قولم عمل نکردم و درس نخوندم.می دونم ناراحت می شی ولی بدون تو دست و دلم به هیچ چیز نمی ره.
وخداوندزمانی که انسان راآفریدجمله ملکوتیان به دیده تحقیردراو می نگریستندچون غافل ازاین بودندکه خداوندتفوقی آشکاردرآفرینش انسان به کاربرده است.تفوقی که به صورت بذری درخاک وجود آدمیت پاشیده شده وبرای سرازخاک بیرون آوردن نیاز به فراهم آمدن زمینه مساعددارد.واین گونه بودکه این هدیه الهی که انسان رااشرف مخلوقات نموده است ازچشم ناکسان و نامحرمان به دور ماند.واین هدیه گرانقدرچیزی جزعشق نیست.عشقی که با آفتاب وجودمعشوق جوانه میزندوقد می کشدوباطنازی های محبوب می بالدورشد می کند.واین جاست که افلاکیان پی به برتری بارز انسان برخود می برند و غبطه می خورند که چراازاین ودیعه الهی محرومند ودرمقابل هستند انسان هایی که بادست خود تیشه به ریشه این نهال تازه روییده می زنندودرخلاف جهت این رودخانه خروشان دست و پا می زنند.غافل از این که هیچ وقت به ساحل نخواهند رسیدوجز نابودی راهی در پیش ندارند.انسان متکامل که راهی برای رسیدن به سعادت می جوید نه تنها این ودیعه راارج می نهد بلکه سعی می کند خودرادرمسیراین جریان قرار دهد.زمانی که انسان عاشق می شوداین بذر شروع به جوانه زدن می کندوکم کم سرازخاک بیرون می آورد.عاشق همه چیزراجلوه و جمال معشوق می بیندوبزرگترین آرزویش وصال معبوداست.تا این جا همه چیز غیرارادی صورت می گیردواز این مرحله است که عاشق می تواند بنا به میل و خواستش موجبات تقویت این حس غریب و مطبوع را فراهم آورد ویاسعی در گریز ازاین واقعیت داشته باشدکه مطمئناسرسپردن به عشق سرتسلیم فرودآوردن در برابر آفریننده ای است که راه رسیدن به سعادت رااز این مسیرقرارداده است.باعشق زندگی مفهومی دوباره می یابد خودخواهی ها کم رنگ میشودوانسانی که تابه حال در منیت هاغرق شده بودخوشبختی خودرادر سعادت دیگری متجلی می بیند واین جاست که من به ما تبدیل می شودوانسان دوباره متولد می شود...
وقتی پیشم هستی ،انگاردنیاروبهم دادن.انگارروی ابرهاسیرمی کنم.میشم همون دخترک ساده عاشق،همون دخترک شادوسرزنده ای که ازوقتی خورشید خودشوازسراشیبی دنیابالامی کشه،تازمانی که بااکراه جای خودشو به ماه و ستاره ها می ده می خنده...بالبخندزیبا ودوست داشتنی ماه،باچشمک عشوه گرانه ستاره ها،باگذرشتاب زده بادهم می خنده.انقدر می خنده تا تو هم بخندی.تا تو هم تمام خستگیهاتوبدست باد بسپری و بشی مثل اون . دوست دارم همیشه پیشم بمونی دوست دارم همیشه بخندی چون لبخندتوخلاصه خوبی هاست. .
نسیمی کزبن آن کاکل آیو مراخوشترزبوی سنبل آیو
چوشوگیرم خیالت رادرآغوش سحرازبسترم بوی گل آیو