بوی بهار را از ماه ها قبل می توان شنید٬مثل بوی دریا که وقتی وارد شهری ساحلی می شوی از همان ابتدا تورا مجذوب می کند و ناخوداگاه به سمتش کشیده می شوی...
بهار پدیده ای است که همه مردم جهان به نوعی با آن خویشاوندی دارند و بهار را نوشدن طبیعت و زندگی خویش می دانند ولی در این میان نوروز نماد ایران باستان است٬یادگاری از کوروش و داریوش بزرگ و دیگر نیاکانمان و با گذشت زمان نه تنها کهنه و قدیمی نمی شود بلکه چون نقشی دلفریب بر دیواری سترگ ما را به دنبال خود می کشاند و ما جز سحرشده ای در برابر این طلسم عظیم و ناشکستنی نیستیم...
جشن نوروز با تغییراتی اندک هر سال برگزار می شود٬ایرانیان در آستانه این تحول بزرگ تمام غم ها و ناخوشی های سال گذشته را به دور می ریزند و با چهره ای گشاده به استقبال سال نو می روند٬شاید سال جدید سالی خوش یمن و پربرکت برایشان باشد...
صدای پایت آن قدر در ذهنم زنده و جاندار است که تو گویی لحظاتی پیش٬اغواگرانه از این گذر گذشتی و حتی نسیم را متحیر باقی گذاشتی...هنوز صدای خش خش برگ های بیرنگ و روی گریزان از پاییز در زیر گام های استوارت در خاطرم است و هنوز به یاد دارم که مهتاب شبی از این کوچه گذر کردی و مرا در حسرت شبی مهتابی که معطر به عطر قدومت باشد باقی گذاشتی...
ومن مدت هاست شب های مهتابی پاییز در کنار پنجره ای که شاید گذر زمان حتی به جوانی او هم رحم نکرده است می نشینم٬آن قدر به نجوای شبگردان گوش می سپارم تا شاید مهتاب شبی پاییزی باز هم هوس گوش فرادادن به خش خش برگ های پاییزی تو را به این کوچه بکشاند و من نیز چون نسیم محو لبخند کودکانه ات که با هر قدم و با هر خش خش پررنگ تر و دوست داشتنی تر می گردد گردم...
میدانم حتی مهتاب هم به امید دیدار دوباره ات هر شب سرکی می کشد...پس بازگرد و رونق شب های تنهاییم باش...
روح غمگین من!اندکی آرام گیر و به سخنان جسم بی ارزشی که از دیدن اجسام متحرک دوروبرش به ستوه آمده است گوش فرا ده!
درست است که تمام دلخوشی هایت را بر باد داده ام و مدت هاست که سرگردانی را بر تحمل این عذاب طاقتفرسا ترجیح داده ای ولی اندکی گوش فرا ده!
روح غمگین من!به اطرافیانم بنگر!آنان نیز چون من یا روح هایشان را فراری داده اند یا آن را در قفسی مطلا به زنجیر کشیده اند...از دیدن این اجسام بیروح که تنها٬صفت متحرک می تواند بیانگر زندگی یکنواختشان باشد به ستوه آمده ام...من نیز یکی از آنانم و می توانی به کنه زندگی پرملال و زجرآور من پی ببری...
روح غمگین من!میدانم دیگر دلت نمی خواهد به زندان خوش آب و رنگ جسم برگردی ولی برای خدا دمی آرام گیر!برای خدا به حال من دل بسوزان و برای خدا فرصتی دوباره به این جسم بیجان ده!شاید این بار فرصت را غنیمت شمارد وکاری کند که سرت را بالا بگیری و خرسند باشی که انسانی را دوباره با خودت و خودش آشتی داده ای...