دریا

دیگه دارم راه می افتم!بازم می نویسم تا ببینم چی می شه!دریا موضوعیه که همیشه بهم آرامش میده نمی دونی دلم لک زده برای دریا!دریا زیباترین موجودی است که به چشم دیده ام.حتی به جرات می توانم زیباترین موجود زنده هم بناممش.چه کسی منکر زنده بودن دریاست؟مگر نه این است که وقتی آرام است وقار و طمانینه اش انسان را از خود بیخود می کند ووقتی خشمگین می شود کف به لب می آورد و غران مشت می کوبد؟وقتی از خشم کبود رنگ می شود کسی را یارای نزدیک شدن به آن نیست شایددراین هنگام دوست ندارد کسی حریم امن و ویژه اش را که اختصاص به هر موجود زنده ای دارد زیر پا بگذارد.برعکس زمانی هست که مهربانانه خود را وقف سایر موجودات می کند چون موجودات با زندگی اجتماعی تعریف می شوند .آن وقت آن قدر مهربان است که می توانی حتی تا مرزهای آن حریم هم پیش روی کنی...زیباترین و دل انگیز ترین غروب را می توان هنگامی دید که دریا به رنگ خاکستری تیره در می آید و خورشید نرم نرمک خود را پایین می کشد وآن وقت آنقدر سخاوتمند است که می توانی مستقیما چشم در چشمش بدوزی و این منظره بدیع را تماشاگر باشی.وقتی آرام است موجها یکی یکی و به نوبت روی هم می غلطند و موسیقی ملایمی را در ذهنت تداعی می کنند موسیقی ملایمی که علی رغم تکراری بودن ملال آور نیست....وراز و رمزهایی که دردل خود پنهان نموده است و با هر بار پا گذاشتن به ساحل گوشه ای از رازهای درونیش را آشکار می سازد تا شاید بگوید آنقدرها هم دلش نمی خواهد ناشناخته بماندولی دوست هم ندارد مرزهای پررنگ و مقدس درهم شکسته شود.دریا زیباترین و اسرارآمیزترین موجودی است که خداوند آفریده است موجودی که دنیایی ناشناخته و سراسر حیات در اعماق وجودش جریان دارد...

کرم شب تاب

سلام.خیلی نشستم فکرکردم.بعد از اون روز لعنتی که تا شب نتونستم هیچی بنویسم با دمیدن روز نو و روزی نو دوباره دست به قلم بردم ونوشتم.موضوع این متن از کتاب کوری درذهنم جرقه زد.میدونم خیلی عالی نیست ولی بالاخره من دوباره تونستم بنویسم و ازاین بابت خوشحالم.

کرم شب تاب٬مثل هرشب مقابل پنجره پروبالی زد ٬چند دور چرخیدو باز هم پسرک غمگین و بی تفاوت فقط به نقطه ای در دوردستها خیره بود.حتی به خود جراتی داد و تا نزدیک صورت پسرک هم رفت تاشایدتوجهش جلب شودولی باز هم مثل شب های دیگر نگاه پسرک مات نقطه ای دیگر بود.کرم شب تاب از وقتی چشم باز کرده بود پنجره راشناخته بود٬پسرک راهم می شناخت وهرشب به امید اینکه شاید با حرکات خود موجبات تفریح پسرک را فراهم آورد جست و خیز می کرد و نورش با اینکه کورسویی بیش نبود منظره زیبایی خلق می کرد ولی...و اکنون چندشب است که دیگر آن دو جفت چشم سیاه پشت پنجره ظاهر نشده است .شب تاب همچنان پشت پنجره پرواز میکند٬چرخ می زند و منتظر روزی است که دوست کوچک و کج خلقش برگردد.آخر دلش به امید دیدن تنها دوستش می تپد.وامشب شبی است که دستی پنجره را گشود و با صدای باز شدن پنجره قلب کرم شب تاب آنقدر بلند می زد که خودش هم صدایش را می شنید.و صدای دوستش را شنید که می گفت:اینجا چه قدر تاریک وترسناک است ...من چه طور همه این شب هارا این جا سپری کرده بودم...حالا که می توانم ببینم چیزهای قشنگتری برای دیدن پیدا خواهم کرد..وکرم شب تاب شروع به جست و خیز کرد تا بگوید اینجا آنقدرها هم تاریک نیست من می توانم تمام شب برایت نورافشانی کنم ولی پسرک دیگر آنجا نبود.شب های متمادی از آن شب گذشته است و دستی پنجره را نگشوده است تا تاریکی شب را بنگرد وکرم شب تاب هرشب مثل همیشه آنقدر پرواز می کند تا روزی پسرک ببیند شب آنقدرها هم تاریک و ترسناک نیست...