گلایه

سلام.نمی دانم چگونه می شود از دوستانی که با نظراتشان من را از زندگی بیزارتر می کنند تشکر کنم!هر وقت آمدم جدی مطلبی بنویسم همه به گونه ای مرا به باد تمسخر گرفتند!جالب است که بعضی از دوستان احساس می کنند  چون بزرگ شده اند نباید افکار کودکانه داشته باشند و دوستانی مرا متهم می کنند که به خاطر درس خواندن زیاد مخم گلابی زده است!دوست خوبم من می دانم که زندگی فقط درس خواندن نیست آخر اگر این طوری فکر می کردم که هیچ مشکلی برای کنار آمدن با خودم و راضی کردن خودم برای این که درس بخوانم نداشتم!من دارم تمام تلاشم را می کنم تا به خودم و همه بفهمانم زندگی فقط درس نخواندن نیست!همین.

دلخوشی...

سلام.نمی دانم چرا دلم نمی آید از این جا دل بکنم و بروم برای خودم...هنوز  وابستگی ها و دلخوشی هایی است که من را به این جا پیوند می دهد...هر چند خیلی وقت است که دیگر برای خودم و خودت چیزی ننوشته ام.هیچ چیز...شده ام مثل خیلی ها که فقط روز راشب می کنند و شب را روز.حتی شرمم می آید بگویم دوستت دارم و هنوز علی رغم تمام دل سیاهی ها و دوری ها قلبم برایت می تپد.

زندگی همچنان جاری است و من هم چون قطره ای فقط مجبورم که در جهت جریان شنا کنم و شنیده ام کسانی که بر خلاف این جریان حرکت می کنند محکوم به فنا هستند.گاهی وقت ها فرصت های خوبی را برای نزدیک شدن به تو از دست می دهم و نمی دانم چرا اصرار دارم برای فرار از واقعیت از تو هم فرار کنم.شاید آن قدر در مرداب بی خبری و غفلت غرق شده ام که حتی تو هم امیدی به نجاتم نداری و ترجیح می دهی از دور ناظر غرق شدنم باشی...

آن قدر نسبت به مهربانی ها و گذشت هایت بی تفاوت شده ام که فکر می کنم تمام این مهربانی ها و گذشت ها از روی ترحم است و من از ترحم بیزارم هر چند از جانب تو باشد...مرا با خودم و خودت آشتی بده...نمی دانم چه طوری...فقط می دانم تنها عشق و محبت توست که می تواند مرا به زندگی امیدوار کند و می دانم آن قدر گذشت داری که گوشه ای از بی توجهی های مرا نادیده بگیری و به من هم به چشم یکی از دوست دارانت نگاه کنی.

فرصت زیادی باقی نمانده است من همچنان منتظر آن روز با شکوه هستم...

سلام.اصلا نمی دانم چرا بعد از یک مدت تقریبا طولانی برگشته ام.تصمیم گرفته بودم تا زمانی که کسی حرف های مرا نمی فهمد دست به قلم نبرم ولی نمی دانم چه شد که  عهدم را شکستم و دوباره برگشتم...

این روزها به سختی و به آسانی می گذرند.به سختی چون درس خواندن بعد از مدت مدیدی بازیگوشی بسیار سخت است و به آسانی چون وقتی درست نگاه می کنم می بینم که نصف یک ماه گذشت بدون این که من حتی به این فکر کرده باشم که چرا درس خواندن این قدر تلخ است و تفریح و بازیگوشی این قدر شیرین...

شاید اگر کمی درست فکر می کردم این گونه نمی شد!مدتی است که همه کارهایم را بدون حتی ذره ای فکر انجام میدهم و این عذابم می دهد...دیگر از تیزبینی و موشکافی خبری نیست و مانده است بی فکری و سرسری نگری...از خودم هم خسته شده ام...