تو به من خندیدی و نمی دانستی که من به چه دلهره از باغچه همسایه سیب را دزدیدم... باغبان از پی من تند دوید سیب را دست تو دید غضب آلوده به من کرد نگاه سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک و تو رفتی و هنوز سال هاست در گوش من آرام آرام خش خش گام تو تکرار کنان می دهد آزارم و من اندیشه کنان غرق این پندارم که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت...
تو رفتی و من ماندم و سیبی دندان زده و نگاهی غضب آلود...حاضر بودم تمام نگاه های سرزنش بار دنیا را به جان بخرم و تو دمی بیشتر در کنارم می ماندی...
کاش باز هم صدای خنده هایت در گوشم طنین انداز می شد٬ باز هم از من سیب می خواستی و من باز یواشکی با دلهره از پرچین همسایه می پریدم و برایت درشت ترین و سرخ ترین سیب را انتخاب می کردم و در میان فریادهای باغبان که سخت مرا تعقیب می کرد می دویدم و سیب را به تو می رساندم...!
ولی تو دیگر این جا نیستی و من مانده ام و حسرت و عمری تنهایی...آن نهال کوچکی که بعد از رفتنت کاشتم اکنون درخت تنومندی شده است و من با دیدنش می دانم که سال های سال از آن روز گذشته است...
امسال اولین محصول درختم سیبی سرخ و درشت بود و من هنوز منتظرم که تو از راه برسی و سیب را بدون هیچ دلهره و سرزنشی تقدیمت کنم...سیب من هنوز هم در برابر باد و گنجشک های کوچک مقاومت می کند ولی نمی دانم تا چند روز دیگر دوام خواهد آورد...
توضیح:شعر از حمید مصدق است. |