هنوز هم که نشسته ای و به من زل زده ای!چقدر باید بگویم دیگر بچه نیستم؟!چقدر بگویم نگاه مظلوم و معصومت در من اثری ندارد؟

گذشت آن زمانی که وقتی جرقه شیطنت در ذهنم زده می شد و برق آن را در چشمانم می دیدی با نگاه نافذت همه نقشه های مرا تا ته می خواندی و آن سکوت معنادارت٬ آن نگاه مهربان و بعضا سرزنش بارت عرق شرم را بر پیشانیم می نشاند...

آن موقع تو هم مثل من کوچک بودی!ونگاهت آن قدر دوستانه و کودکانه بود که دلم نمی خواست با اقدام با خطا و یا حتی مرور آن در ذهن٬ این نگاه را به سرزنش و شماتتی بی صدا تبدیل کنم.

و حالا من و تو هر دو بزرگ شده ایم...با این تفاوت که تو هنوز سعی داری با همان معصومیت و مهربانی در قالب نگاهی وسیعتر مرا متوجه اشتباهاتم کنی و من غرق در غرور و تبختر ار کنار این نگاه ها به آسانی می گذرم.نمی دانم این ره به کجا خواهد رفت...

من نه تنها با بزرگ شدنم چیزی را به دست نیاورده ام بلکه با گذر کودکی صداقت٬ صفا و معصومیتم را نیز از دست داده ام. ولی تو هنوز چشم در چشمانم می دوزی و با نگاهی نگران مرا تعقیب می کنی چون مطمئنی که من روزی دلتنگ همه چیزهایی خواهم شد که با گذشت زمان از دست داده ام.تو اصلا عوض نشده ای...