دلخوشی...

سلام.نمی دانم چرا دلم نمی آید از این جا دل بکنم و بروم برای خودم...هنوز  وابستگی ها و دلخوشی هایی است که من را به این جا پیوند می دهد...هر چند خیلی وقت است که دیگر برای خودم و خودت چیزی ننوشته ام.هیچ چیز...شده ام مثل خیلی ها که فقط روز راشب می کنند و شب را روز.حتی شرمم می آید بگویم دوستت دارم و هنوز علی رغم تمام دل سیاهی ها و دوری ها قلبم برایت می تپد.

زندگی همچنان جاری است و من هم چون قطره ای فقط مجبورم که در جهت جریان شنا کنم و شنیده ام کسانی که بر خلاف این جریان حرکت می کنند محکوم به فنا هستند.گاهی وقت ها فرصت های خوبی را برای نزدیک شدن به تو از دست می دهم و نمی دانم چرا اصرار دارم برای فرار از واقعیت از تو هم فرار کنم.شاید آن قدر در مرداب بی خبری و غفلت غرق شده ام که حتی تو هم امیدی به نجاتم نداری و ترجیح می دهی از دور ناظر غرق شدنم باشی...

آن قدر نسبت به مهربانی ها و گذشت هایت بی تفاوت شده ام که فکر می کنم تمام این مهربانی ها و گذشت ها از روی ترحم است و من از ترحم بیزارم هر چند از جانب تو باشد...مرا با خودم و خودت آشتی بده...نمی دانم چه طوری...فقط می دانم تنها عشق و محبت توست که می تواند مرا به زندگی امیدوار کند و می دانم آن قدر گذشت داری که گوشه ای از بی توجهی های مرا نادیده بگیری و به من هم به چشم یکی از دوست دارانت نگاه کنی.

فرصت زیادی باقی نمانده است من همچنان منتظر آن روز با شکوه هستم...