خسته شدم...

خسته شدم بسکه روزها و شب های یکنواخت را به امید فرا رسیدن روزی جدید شمردم وخبری از آن روز جدید نشد.

نمی دانم مگر من منتظر معجزه هستم؟

خسته شدم بسکه گفتم از این روزها و شب ها خسته شدم.

خسته شدم بسکه هی در لجنزار دنیا دست و پا زدم و نه تنها نجات نیافتم بلکه بیشتر به سرنوشت شوم همقطارانم نزدیک شدم.

روزها و شب ها فقط بر عمرم و حسرتم افزودند و من تنها و بی پناه در سایه دیوار تنها نظاره گر روزهای سپری شده و فرصت اندک باقیمانده هستم...

کاش فرصت های از دست رفته باز می گشت و من با کوله باری از ندامت و افسوس در میانه راه منتظر رسیدن به پایان کار نبودم...

فرصت چندانی باقی نمانده است...

صدای فرا خوانده شدنم را می شنوم و من مات و مبهوت مانده ام که چگونه پاسخ روزهای سپری شده عمرم را خواهم داد...