شهر ما
توی این شهر بزرگ ودودگرفته که اگر بخواهی نفس عمیقی بکشی سرفه های پی درپی راه گلویت راخواهند بست چیزهایی وجوددارد که فقط چشمانی می توانند آن را ببینند.فقط چشمانی خاص٬نه هر چشمی که قرنیه ای داردو عنبیه ای و شبکیه حتی عصب سالمی هم دارد.شاید شلوغی ها٬ترافیک ٬زباله های روی هم انباشته ٬چاله های عمیق و...اولین چیزهایی باشند که از شنیدن نام تهران به ذهنت خطور می کند.ولی چشم هایی هست که زیباییهای شهر٬نهالهای تازه٬تمیزی و لطافت هوا پس از بارانی کوتاه را زودتر از هرچیز دیگر می بیند.شلوغی ها رابه امید آنکه شاید دربین افراد بیشمار دوستان بیشتری خواهد یافت تحمل می کند.او هوای خوش کوهستانهای دربند و درکه و دارآباد و صدای رودهای جاری را درخاطر دارد به این امید که شاید توهم روزی این هوارا با لذت استنشاق نموده باشی و به صدای گوش نواز رودخانه برای لحظاتی گوش سپرده باشی.هوای آلوده شهر رادوست داردچون تو هم درآن تنفس می کنی ومردم شهر را دوست دارد چون تو هم عضوی از آنان هستی٬منظره کوههای سفید و برف گرفته از بین لایه ای از دود را درذهن مرور می کند شاید تو هم دقایقی از روز را به دیدن این مناظر خستگی از تن به درکرده باشی و...نمی دانم شاید تعداد این جفت چشم ها از یکی بیشتر نباشد شاید به تعداد انگشتان دست و شاید هم....