کرم شب تاب

سلام.خیلی نشستم فکرکردم.بعد از اون روز لعنتی که تا شب نتونستم هیچی بنویسم با دمیدن روز نو و روزی نو دوباره دست به قلم بردم ونوشتم.موضوع این متن از کتاب کوری درذهنم جرقه زد.میدونم خیلی عالی نیست ولی بالاخره من دوباره تونستم بنویسم و ازاین بابت خوشحالم.

کرم شب تاب٬مثل هرشب مقابل پنجره پروبالی زد ٬چند دور چرخیدو باز هم پسرک غمگین و بی تفاوت فقط به نقطه ای در دوردستها خیره بود.حتی به خود جراتی داد و تا نزدیک صورت پسرک هم رفت تاشایدتوجهش جلب شودولی باز هم مثل شب های دیگر نگاه پسرک مات نقطه ای دیگر بود.کرم شب تاب از وقتی چشم باز کرده بود پنجره راشناخته بود٬پسرک راهم می شناخت وهرشب به امید اینکه شاید با حرکات خود موجبات تفریح پسرک را فراهم آورد جست و خیز می کرد و نورش با اینکه کورسویی بیش نبود منظره زیبایی خلق می کرد ولی...و اکنون چندشب است که دیگر آن دو جفت چشم سیاه پشت پنجره ظاهر نشده است .شب تاب همچنان پشت پنجره پرواز میکند٬چرخ می زند و منتظر روزی است که دوست کوچک و کج خلقش برگردد.آخر دلش به امید دیدن تنها دوستش می تپد.وامشب شبی است که دستی پنجره را گشود و با صدای باز شدن پنجره قلب کرم شب تاب آنقدر بلند می زد که خودش هم صدایش را می شنید.و صدای دوستش را شنید که می گفت:اینجا چه قدر تاریک وترسناک است ...من چه طور همه این شب هارا این جا سپری کرده بودم...حالا که می توانم ببینم چیزهای قشنگتری برای دیدن پیدا خواهم کرد..وکرم شب تاب شروع به جست و خیز کرد تا بگوید اینجا آنقدرها هم تاریک نیست من می توانم تمام شب برایت نورافشانی کنم ولی پسرک دیگر آنجا نبود.شب های متمادی از آن شب گذشته است و دستی پنجره را نگشوده است تا تاریکی شب را بنگرد وکرم شب تاب هرشب مثل همیشه آنقدر پرواز می کند تا روزی پسرک ببیند شب آنقدرها هم تاریک و ترسناک نیست...