اگر او بیاید...

این مطلبی که می خونید راجع به کسیه که خیلی دوستش دارم ولی مدت مدیدیه که ازش خبر ندارم.نمی دونم هنوز تو این دنیای بی ارزش هست یا تسلیم قضاو قدر شده...دنیایی که یه مادر باید چشم به در بدوزه شاید تنها فرزندش در رو بازکنه و....کسی که روزهای خوب اما کوتاهی رو در کنارش گذروندم.روزهای خوب مدرسه و کودکی و شور وشوق...دوست دارم واسه یه بار هم شده ببینمش.

سالها بود کسی کلون درب خانه قدیمی را به صدا در نیاورده بودو صدای پای رهگذری سکوت تلخ و آزار دهنده کوچه را نشکسته بود.سالها بود که بوی خمودی و افسردگی از خانه قدیمی به مشام می رسید...در گوشه ای از شهر کهن و ریشه دارمان در یکی از کوچه های تنگ و تاریک که منتهی به خانه ای قدیمی است پیرزنی روزگار می گذراند.خطوط عمیقی در چهره اش جا خوش کرده است و گردی سیمگون موهایش را مهتابرنگ نموده است.رد پای زمان را می توان در تک تک خشت و گل های خانه دید.از تاک قدکشیده حیاط جزچند شاخه خشک بر جا نمانده است و داربست حیاط حکایت از این دارد که روزگاری تاکی سرسبز بر حیاط خانه سایه گستر بوده و در گرمای تابستان خنکای بهار را برای ساکنین خانه به ارمغان می آورده است.حوض کوچک را که خانه ماه و ماهیهای قرمز بوده است لایه ای سبز رنگ پوشانده است.درخت اناری با چند انار خشکیده خودنمایی می کند و فرشی از برگهای خشک و زرد و زیر پا له شده...تخت چوبی رنگ پریده  ای هم در گوشه ای از حیاط به چشم می خورد و معلوم است که سالهاست هیچ موجود زنده ای لحظاتی را روی آن نیاسوده است.از در ودیوار خانه بوی کهنگی میاید.شیشه پنجره به قدری خاک گرفته است که تصور می کنی لحظاتی پیش طوفان شن تمام شهر را درنوردیده است...پیرزن سالهاست که منتظر است و چشم به راه...منتظر کسی که با آمدنش بهار هم به خانه قدیمی باز می گردد و او می تواند خاطره تمام سالهای تنهایی را در پای تاکی که دوباره تمام حیاط را خواهد پوشاند دفن کند.ای کاش زودتر بیاید.اگر او بیاید از خانه قدیمی دیگر بوی مرگ و افسردگی به مشام نمی رسد بلکه رایحه ای دل انگیز تمام کوچه٬که تمام شهر را پر می کند...