یاد یار مهربان...

روز عجیبی بود...روزی فراموش نشدنی برای من و همه کسانی که دوستت داشتند...وقتی رفتی نه تنها من ٬که همه دنیا سیاه پوش شد.حتی دیدم که خورشید هم از پشت ابرهابیرون نیامد.آن روز زمستانی سوز و سرما بیداد می کرد ولی جماعت کثیری بدون توجه به سرما برای وداع باتوآمده بودند و آن روز بود که فهمیدم تنها کسی نیستم که اسیر مهربانی هایت شده بودم...همه گریه می کردند...ولی من مات و مبهوت جماعت روبرویم را می نگریستم...آنها برای چه اشک می ریختند و ضجه می زدند؟تو هنوز آنجا بودی...عطر نفسهایت را حس می کردم...چهره مهربان و دوست داشتنی ات روبرویم بود...خیالت لحظه ای رهایم نمی کرد.تمام مدت به این فکر می کردم که چگونه می شود خورشیدی را به زیر خاک پنهان کرد؟...آن شب ستاره ها هم در عزای از دست دادنت سیاه پوشیدند...تورفتی و با رفتنت دخترکی که زیباترین خاطراتش را از لحظه های با تو بودن به یاد دارد تنها ماند...از آن روز و آن شب شوم روزها و شب های بسیاری سپری شده است.پیش خود فکر می کردم دیگر مرا فراموش کرده ای ولی وقتی دیشب بعد از مدتها به خوابم آمدی...مثل همیشه نوازشم کردی... فهمیدم که تمام این مدت اشتباه می کردم...با یک لبخندت تمام غم ها و غصه هایم نابود شد...وچقدر خوشحال شدم وقتی دیدم دیگر با عصا راه نمی روی!وقتی از خواب بیدار شدم صورتم از اشک خیس بود ...ایمان آوردم که تو همیشه و همه جا با منی و یادت در خاطرات دوران کودکی ٬نوجوانی و جوانی ام تا ابد خواهد درخشید...