درشبستان تاریک وجودم ٬برای لحظه ای درخشیدی و هنوز صحن اندیشه ام از آن جرقه چون روز روشن و منور است.تو که بودی که رایحه خوشت یادآور باغهای هزاران رنگ و نگاه مهربانت تمام پاکی های جهان را یکجادارد؟تو که بودی که ذهن خسته و نیمه جانم را چون عقابی تیز پرواز بر ستیغ قله های سر به فلک کشیده به جولان واداشتی؟و تو که بودی که ستاره ها فروغ و روشنی از تو می گیرندو ماه در برابر جلوه و شکوه تو شرمگینانه خودرا به زیر ابرها پنهان می کند؟یک روز سایه وار وارد زندگیم شدی و هنوز هم که هنوز است ٬جز ردپایی مبهم بر شن های اندیشه ام چیز دیگری از تو ندارم.می ترسم گردباد زمان ٬تنها یادگار تو را نیز محو کند وآن روز٬روز مرگ عاطفه واحساسم خواهد بود.می شود یک روز آنقدر جای پاهایت مستحکم باشد که حتی تندباد حوادث نیز نتواند آن را به یغما ببرد؟ |