پیامبر بی نام ونشان...
مدت هاست که روزهارا به امید یک معجزه سپری می کنم.روزهاو لحظه ها  باسرعت از هم پیشی می گیرندوازآن معجزه هیچ خبری نیست.نمی دانم آن پیامبر بی نام ونشان کی خواهدآمد وحتی نمی دانم که معجزه اش چیست.فقط می دانم که منتظر اویم وبس.می دانم که یک روز با خستگی راه خواهی آمدو چه قدر آن روز شیرین وبه یاد ماندنی است و نمی دانی که من حتی بدون معجزه هم قبولش دارم.او خواهد آمد و رنگی متفاوت به زندگی بیرنگ و یکنواختم خواهد کشید. بهار٬تابستان٬خزان ٬زمستان و دوباره بهار...بهار را دوست دارم چون شاید او همراه با زنده شدن دوباره طبیعت از راه برسدونفس مسیحایی خودرا برزمستان وجودم بدمد.ولی بیست و دوبهار انتظاروبیست ودوبهار رخوت و سستی.بهار که می شود انتظاردردرونم زنده می شود.حسی می گوید یکی از همین بهارها می آیدو بهار با بودنش شروعی دوباره است.آخر سالهاست که زمستان ٬بساط خود را دردرونم گسترده و قندیلهای بی تفاوتی قلبم را قرق کرده اند.فقط خورشید وجود او قادر خواهد بود یخ وجودم را باز کند و من همانی شوم که از روز ازل مقدر شده بود باشم...