یه نامه بی جواب!

سلام.این آخرین روزیه که قبل از رفتن به یزد دارم می نویسم و الان چند روزه که ازت خبر ندارم.می دونم سرت خیلی شلوغه می دونم اصلا وقت نداری ولی باشه دیگه کم کم دارم به نبودنت عادت می کنم.خیلی سخته برام ولی خوب می دونی که من هر کاری رو اراده کنم انجام می دم.باشه بالاخره بر می گردی و بازم قراره تو این شهر شلوغ تنها باشی.دوست دارم که در موردت اشتباه کرده باشم و این طوری نبوده باشه ولی در هر صورت بی معرفتی هم حدی داره!چند بار تا آستانه زنگ زدن بهت پیش رفتم ولی در آخرین لحظه منصرف شدم.ما امشب داریم می ریم یزد و امیدوارم بهمون خوش بگذره.دیگه نمی خوام شبا با یادت به خواب برم.می خوام خودم باشم و خودم.امیدوارم از تصمیمی که گرفتم پشیمون نشم.الان اصلا هم عصبانی نیستم که تصمیم اشتباهی بگیرم.مردا همشون همینند.می خوام از فردا یه زندگی جدیدو شروع کنم.یه زندگی کاملا متعلق به خودم.دیگه دلم نمی خواد دلمو به smsهای بی جواب خوش کنم.بازم واست آرزوی سال خوبی رو می کنم.بهت خوش بگذره ولی سعی کن یه کم بیشتر فکر کنی.