شب حادثه
دخترک گرفته و مغموم است.دیگر برق شادی و شیطنت در چشمانش دیده نمی شود ولبخند همیشگی جای خودرابه تلخندی گزنده داده است.
دلش پراست ازدنیا ودنیایی ها.دلش از همه اطرافیانش پر است.دلش می خواهد سربه کوه و بیابان بگذارد،به جایی برود که هیچ تنابنده ای زیست نمی کند تا شاید اندکی آرام بگیرد.
قطرات اشک صورتش رانمناک کرده است،بغض گلویش را می فشارد .بغضی که اگر شکسته شود هق هق گریه اش حتی دل افلاکیان را نیز به درد خواهد آورد.
ولی او آرام در خلوت شبانه اش اشک می ریزد،مبادا که این راز سربه مهر برملا شود.
دیگراز هر چیزی که رنگ وبوی عشق دارد متنفر است.عشق دروغی بیش نیست!عشق توهمی ساخته و پرداخته ذهن مریض بشر بیش نیست.
عشق روزگارما کجا وعشق لیلی ومجنون کجا؟
عشق روزگار ما کجا وعشق شیرین وفرهاد کجا؟
دلش می خواست نه عشوه گرانه وطنازانه چون شیرین ولیلی بلکه چون مجنون و فرهادسربه بیابان می گذاشت یابه کندن بیستون گماشته می شدتا نشان دهد که در این دوره و زمانه هم می شود از عشق شیرین فرهاد شدویا از عشق لیلی مجنون.
ولی افسوس و صد افسوس که شیرین و لیلی افسانه ای شدند و به تاریخ پیوستند و اسلاف ما هم چون ما فقط نامی از این دلدادگان تاریخ خواهند شنیدوشاید حتی بر حال مجنون و فرهاد تاسف نیز بخورند که عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد نه هر صاحب دولتی غرق در تنعم و ناز…..