ادیان الهی راهی به سوی شناخت حق

زرتشتی بودایی مسیحی مسلمان و....این ها همه ادیانی هستند که به نوعی آفریدگار خود را می پرستند.این چند وقت اطلاعات زیادی راجع به هر کدام از ادیان بدست آورده ام و نکاتی جالب توجه و زیبا در هر کدام.شاید ما که مسلمان هستیم بر این باور باشیم که دین اسلام زیباترین و کامل ترین دین است.البته این نظر پربیراه هم نیست و از نظر من هر کس واقعا اسلام رادرک کند به این نتیجه می رسد که اسلام دینی بزرگ و الهی است ولی آیا ما که واقعا اسم مسلمان را یدک می کشیم از اسلام و مسلمانی چه می دانیم؟مسیحیان هفته ای یک دفعه به کلیسا می روند زرتشتی ها به آتشکده می روند بودایی ها به معبد می روند ولی ما که مسلمانیم سالی چند دفعه به مسجد می رویم؟اصلا چقدر به یاد خدا هستیم؟فقط همین دولا راست شدن روزانه برای تجلیل از آفریدگار بزرگ؟آیا این نماز خواندن حکم عادت را برای ما پیدا نکرده است؟این چند روزی که یزد بودیم من سعی کردم علاوه بر مساجد که سند افتخار ایرانیان ومسلمانان در تمام اعصار است به آتشکده ها هم سری بزنم و نمی دانی که چه قدرزیبا و جذاب بود.زرتشتیها بسیار مهربان و خونگرمند.آنقدر صمیمی بودند که به هیچ عنوان احساس بیگانگی نمی کردی.هیچ وقت هم به خاطر این که تو هم دینشان نیستی تورااز ورود به اماکن مقدسشان منع نمی کردند بلکه تا جایی که می توانستند سعی می کردند خاطره خوبی از خود و دینشان در ذهنت به جا بگذارند.ولی در مقابل زمانی که می خواستی وارد مسجد یا امامزاده ای شوی سیل نصیحت ها و تذکرها در مورد حجاب و چادر حجاب برتر به سویت روانه می شد ومن به چشم خودم دیدم کسانی را که با این تذکرها راهشان را کج کردند ورفتند.نمی دانم من خودم این جوری هستم که اگر مجبور به کاری شوم حتی اگر این کار از نظر همه درست باشد به هیچ وجه زیر بار نمی روم.آیا بقیه هم همین طوری نیستند؟

کویر

عید تنها حسنی که داشت این بود که حسابی واسه خودم گشتم.علاوه بر جاهایی که اصلا دوست نداشتم برم رفتم به جاهایی که تا زمانی که اونجا بودم همه چیز حتی گذر زمان رو هم فراموش می کردم.یزد شهر بادگیرها شهر سنتی و خشت وگلی شهر ترمه و سرامیک های اعلاو....نمی دونی که من با چه ذوق و شوقی کاشیکاریهای زیبای مسجد جامع رو برای هزارمین بار می دیدم.با چه شادابی کودکانه ای از پله های مارپیچ و دالان مانند امیر چخماق بالا رفتم بدون این که ذره ای احساس خستگی کنم و پیوند خویشاوندی با کویر.نمی دونی چقدر ستاره دیدم.باورت می شه ستارمو که سعی می کنم هر شب تو آسمون دودگرفته شهرمون بهش سربزنم گم کردم؟!آخه همشون مثل هم بودن!ولی راست می گن آسمون کویر به زمین نزدیکتره.انقدر نزدیکه که احساس می کنی یه چتر سیاه با گلهای سفید بالا سر کویره.دوست داشتم تا صبح تا زمانی که ستاره ها ناپدید می شن نگاشون کنم.دوست داشتم واسه خودم تا صبح تو کویر می گشتم. تنهای تنها.آخه تو هم اونجا به من نزدیکتری.

سلام.من بعد از یک مدت طولانی دوباره برگشتم.عید هم تموم شد و من موندم وکارهای انجام نشده ای که اعصابمو بهم ریخته.احساس می کنم عوض شدم.احساس می کنم اون دختر شاد و خوشحالی که بودم دیگه نیستم.احساس پیری می کنم.بیست و دومین بهار زندگیم هم داره سپری می شه ومن زودتر از موعدپیر شدم.دیگه هیچ چیز واسم معنا نداره دیگه با دیدن ناراحتی های دیگران ناراحت نمی شم دیگه هیچ ابراز محبت و دوست داشتنی دلمو از خوشی لبریز نمی کنه دیگه برام مهم نیست که کسی منو دوست داشته باشه یا پیش اطرافیام عزیز باشم.تنهای تنهام.تنهای تنها مثل خودت.ولی افسوس که خیلی دیر شناختمت.فکر می کردم فقط مواقعی که دلم گرفته و تنهام باید بیام پیشت.ولی الان می دونم که دردودل کردن با تو خلا تمام تنهاییهامو پر می کنه.از آفریده هات از کسایی که با عشق آفریدیشون و اون عشق رو تو وجودشون گذاشتی تا زندگیشون متحول شه دل پری دارم.نمی دونم هنوز هم بهشون عشق می ورزی؟منو به خاطر تمام این سالها ببخش.عشقت به انسانها رو با تمام وجود درک می کنم.یعنی من دوباره متولد شدم؟

یه نامه بی جواب!

سلام.این آخرین روزیه که قبل از رفتن به یزد دارم می نویسم و الان چند روزه که ازت خبر ندارم.می دونم سرت خیلی شلوغه می دونم اصلا وقت نداری ولی باشه دیگه کم کم دارم به نبودنت عادت می کنم.خیلی سخته برام ولی خوب می دونی که من هر کاری رو اراده کنم انجام می دم.باشه بالاخره بر می گردی و بازم قراره تو این شهر شلوغ تنها باشی.دوست دارم که در موردت اشتباه کرده باشم و این طوری نبوده باشه ولی در هر صورت بی معرفتی هم حدی داره!چند بار تا آستانه زنگ زدن بهت پیش رفتم ولی در آخرین لحظه منصرف شدم.ما امشب داریم می ریم یزد و امیدوارم بهمون خوش بگذره.دیگه نمی خوام شبا با یادت به خواب برم.می خوام خودم باشم و خودم.امیدوارم از تصمیمی که گرفتم پشیمون نشم.الان اصلا هم عصبانی نیستم که تصمیم اشتباهی بگیرم.مردا همشون همینند.می خوام از فردا یه زندگی جدیدو شروع کنم.یه زندگی کاملا متعلق به خودم.دیگه دلم نمی خواد دلمو به smsهای بی جواب خوش کنم.بازم واست آرزوی سال خوبی رو می کنم.بهت خوش بگذره ولی سعی کن یه کم بیشتر فکر کنی.

نمایشی به نام زندگی

این دنیا صحنه نمایشی است که هر کدام از ما ایفاگر نقش های آن هستیم.بعضی نقش های بسیار پررنگ در قالب یک شخصیت مثبت بعضی بسیار تاثیرگذار اما منفی و بعضی سیاهی لشکر هستند که فقط برای پر کردن صحنه و زمان نمایش حضور دارند.این نمایش گاهی رمانتیک گاهی درام وگاهی بسیارتکراری و ملال آور است.ولی این چرخه همچنان ادامه دارد و ما مجبور به ایفای نقش های از پیش تعیین شده ای هستیم .زمانی یک پرسوناژ مثبت هستیم وبه کمک انسان دردمندی می رویم.زمانی از کنار مشکل انسان های دورو برمان به سادگی می گذریم و زمان مدیدی هم فقط زندگی می کنیم بدون این که هیچ اتفاق خاصی در زندگیمان حادث شود.اکثر ما بیشتر زمان زندگیمان را این گونه می گذرانیم.البته تقصیری هم نداریم چون همین روزمرگی شادی و هیجانی را که برای ایفای یک نقش به یاد ماندنی لازم است از ما می گیرد و این گونه است که این نقش ها مختص گروهی خاص می شود وما فقط سعی می کنیم که اگر مثبت نیستیم منفی هم نباشیم.این مشغولیت ها هیجان وانگیزه رانابود می کند و ما انسان هایی می شویم که در قالب نقش های تکراری و یکنواخت خود فرو می رویم و برای همین است که باید برای نابودی هدف زندگی بشریت تاسف خورد....

کوچ بنفشه ها

من این شعرو خیلی دوست دارم.بی مناسبت با این روزا هم نیست.می نویسمش تا تو هم بخونیش.از استاد شفیعی کدکنی:

درروزهای آخر اسفند

کوج بنفشه های مهاجر

زیباست.در نیمروزروشن اسفند

وقتی بنفشه ها رااز سایه های سرد

در اطلس شمیم بهاران با خاک وریشه

میهن سیارشان

از جعبه های کوچک چوبی در گوشه خیابان می آورند

جوی هزاران زمزمه در من می جوشد:

ای کاش ...

ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشه ها

در جعبه های خاک

یک روز می توانست همراه خویشتن ببرد

هر کجا که خواست

در روشنای باران در آفتاب پاک...

بدون تو تنهایم!

وقتی تو این شهر هستی واسم فرق نمی کنه که پیشم باشی یا نباشی.در هر صورت خیالم راحته که تو این شهر شلوغ دود گرفته کسی هست که منو دوست داره کسی هست که می تونم تو بدترین شرایط روحی بهش اعتماد کنم و حرف دلمو بهش بگم.ولی الان چی؟تو این دو روزی که نیستی منم آروم و غمگینم.نمی دونی چه خوب دارم آدما رو می شناسم.یادته به خودم قول داده بودم از کسی بدم نیادو بدی هیچ کسو نگم؟ولی نمی شه!اصلا نمی شه!نمی دونم واسه یه سری از آدما باید گریه کرد یا واسه خودم.نمی دونم من مشکل دارم یا اونا.ولی خودت خوب می دونی که من آدم صبور وپرطاقتی هستم!ولی واسه خودم متاسفم که چهار سال با یه جماعت سر کردم و انقدر دیر شناختمشون.دوران دانشگاه هم داره تموم می شه و من از یک سری از افراد خاطره های بدی دارم.اصلا دلم نمی خواست این جوری بشه ولی وقتی یه نفر انقدربچه باشه که واسه اینکه تو از روی کتابش نگاه نکنی دستشو جوری بگیره که تونتونی ببینی ووقتی دستش خسته شد کیفشو بذاره رو میزواسه این آدم و همسر محترمشون جز ابراز تاسف کار دیگه ای هم میشه کرد؟دلم می خواست همین آدم وقتی با پررویی تمام از روی جزوه ام نگاه می کردمنم دستمو می ذاشتم روش .ولی من این کارا رونکردم.آخه این بچه بازی ها تو مرام من نیست.باز هم تو می گی بی خیال باش و ناراحت نشو!امیدوارم بهت خوش بگذره و زود برگردی.منو ببخش که به قولم عمل نکردم و درس نخوندم.می دونم ناراحت می شی ولی بدون تو دست و دلم به هیچ چیز نمی ره.

وخداوندعشق راآفرید...

وخداوندزمانی که انسان راآفریدجمله ملکوتیان به دیده تحقیردراو می نگریستندچون غافل ازاین بودندکه خداوندتفوقی آشکاردرآفرینش انسان به کاربرده است.تفوقی که به صورت بذری درخاک وجود آدمیت پاشیده شده وبرای سرازخاک بیرون آوردن نیاز به فراهم آمدن زمینه مساعددارد.واین گونه بودکه این هدیه الهی که انسان رااشرف مخلوقات نموده است ازچشم ناکسان و نامحرمان به دور ماند.واین هدیه گرانقدرچیزی جزعشق نیست.عشقی که با آفتاب وجودمعشوق جوانه میزندوقد می کشدوباطنازی های محبوب می بالدورشد می کند.واین جاست که افلاکیان پی به برتری بارز انسان برخود می برند و غبطه می خورند که چراازاین ودیعه الهی محرومند ودرمقابل هستند انسان هایی که بادست خود تیشه به ریشه این نهال تازه روییده می زنندودرخلاف جهت این رودخانه خروشان دست و پا می زنند.غافل از این که هیچ وقت به ساحل نخواهند رسیدوجز نابودی راهی در پیش ندارند.انسان متکامل که راهی برای رسیدن به سعادت می جوید نه تنها این ودیعه راارج می نهد بلکه سعی می کند خودرادرمسیراین جریان قرار دهد.زمانی که انسان عاشق می شوداین بذر شروع به جوانه زدن می کندوکم کم سرازخاک بیرون می آورد.عاشق همه چیزراجلوه و جمال معشوق می بیندوبزرگترین آرزویش وصال معبوداست.تا این جا همه چیز غیرارادی صورت می گیردواز این مرحله است که عاشق می تواند بنا به میل و خواستش موجبات تقویت این حس غریب و مطبوع را فراهم آورد ویاسعی در گریز ازاین واقعیت داشته باشدکه مطمئناسرسپردن به عشق سرتسلیم فرودآوردن در برابر آفریننده ای است که راه رسیدن به سعادت رااز این مسیرقرارداده است.باعشق زندگی مفهومی دوباره می یابد خودخواهی ها کم رنگ میشودوانسانی که تابه حال در منیت هاغرق شده بودخوشبختی خودرادر سعادت دیگری متجلی می بیند واین جاست که من به ما تبدیل می شودوانسان دوباره متولد می شود...

وقتی پیشم هستی ،انگاردنیاروبهم دادن.انگارروی ابرهاسیرمی کنم.میشم همون دخترک ساده عاشق،همون دخترک شادوسرزنده ای که ازوقتی خورشید خودشوازسراشیبی دنیابالامی کشه،تازمانی که بااکراه جای خودشو به ماه و ستاره ها می ده می خنده...بالبخندزیبا ودوست داشتنی ماه،باچشمک عشوه گرانه ستاره ها،باگذرشتاب زده بادهم می خنده.انقدر می خنده تا تو هم بخندی.تا تو هم تمام خستگیهاتوبدست باد بسپری و بشی مثل اون .                             دوست دارم همیشه پیشم بمونی دوست دارم همیشه بخندی چون لبخندتوخلاصه خوبی هاست. .
نسیمی کزبن آن کاکل آیو     مراخوشترزبوی سنبل آیو
چوشوگیرم خیالت رادرآغوش     سحرازبسترم بوی گل آیو
    

بهار

بهارنرم نرمک ازراه می رسد.جارچی هاازمدت هاقبل ورودش راجارزده اندوهمه منتظرقدومش هستند.
سبزه هاقد کشیده اندوبنفشه هاسررابالاگرفته اندتاورودسلطان فصل هارابه تماشا بنشینند.
بلبلان نغمه بهاری سرداده اند،درختان جامه یک دست به تن کرده اندوهمه چیز مهیا می شودتاپذیرایی شایانی به عمل آید.نوعروس افسانه هادامن سفیدبلندش راجمع کرده است وبه جای آن زمین راباسبزه فرش کرده وباگل های رنگارنگ زینت داده است.شمشادها در مسیرورودصف کشیده اند،شکوفه هافضاراعطرآگین کرده اندوآسمان باباران رحمت خویش همه جاراآب وجاروب کرده است.هرسال همین موقع بهارباموکب ملوکانه اش ازراه می رسد،بوی نسرین وریحان همه جاراپر می کند،پرستوهابه لانه بر میگردندوشورزندگی باردیگردررگهای طبیعت،جاری می شود.طبیعتی که تاچندروزپیش خشک ومنجمدبود،زندگانی ازسرمی گیردوزندگی مجددخویش رامدیون بهار است.بهاری که با آمدنش شادی و طراوت نیزباز می گردد.

جرات زندگی

از شهری دورآمده ام.از جایی بی نام ونشان وآمده ام تاقلبم را به تو هدیه کنم.می دانی قلب من یک قلب عادی ومعمولی مثل بقیه انسان های روی زمین نیست؟
اولین قسمت قلبم دریایی است آبی ،دریایی با موج هایی منظم و چشم نواز.موج هایی که به نوبت روی هم می غلطند وبا شیطنت گاهی از هم پیشی می گیرند.آسمانی صاف و آبی و معمولا آفتابی که گاهی ابرهای خاکستری آن را قرق می کنند و آن وقت است که صدای غرش رعد آسایش را از دریا و موجهایش سلب می کند و به دنبالش طوفانی گذرا بر محیط حاکم می شود.
البته طوفان دیری نمی پاید وبار دیگر آرامشی دوست داشتنی حاکم می شود وهوای لطیف خبر از اتمام طوفان می دهد.
ولی این موج ها هیچ گاه زندگی انسانی را به بازی نگرفته ،هیچ بشری را به کام خود نکشیده وداغ ننگ طبیعت را بر پیشانی خود احساس ننموده است و می توانی روز ها در کنار ساحل زیبایش روی شن ها قدم بزنی و هرگز ترس از طوفان را به خود راه ندهی.
حتی می توانی به آب بزنی و خستگیهایت را با هر موج روانه ساحل سازی و نوازش موج های یکدست و یکنواختش را بر تنت احساس کنی ولی سعی کن شب ها به دریا نزدیک نشوی!
دومین قسمت کویری است سوزان و بی آب و علف که بعید می دانم در ساعات میانه روز بیشتر از ساعتی بتوانی در آن دوام بیاوری.حتی باد هم از گذر در این معبر مخوف ترسان است و فقط گاهی از سر اجبار تن به عبور از این میدان می دهد.
آفتاب فرمانروای بی چون و چرای کویر است و بی رحمانه می تابد و می گدازد.البته عمر این فرمانروایی بیشتر از یک روز نیست وبا فرارسیدن شب همه لطافت ها یک جا در این محل جمع می شود.
مهتاب جلوه ای دلربا به این مکان می بخشد و ستاره ها چون شمع های فروزان بزمی شاعرانه را نوید می دهند.آنقدر آسمان کویر به زمین نزدیک است که اگر دستت را دراز کنی می توانی ستاره ها را بچینی.نسیمی خنک گونه هایت را نوازش می دهد و هیچ گاه از تاریکی شب هراسی در دلت ایجاد نخواهد شد چون مهتاب و ستاره ها همه جا راهنمای تو خواهند بود.
می توانی شب ها روی شن های نرم دراز بکشی،به آسمان خیره شوی و از مظاهر زیبای طبیعت که خداوند سخاوتمندانه در گوشه ای از پهنه وسیع حکمرانی اش گرد آورده است بهره مند شوی.ولی حیف که عمر این زیبایی ها هم شبی بیش نیست و تا صبح دیگر از شمع های فروزان خبری نیست چون این شمع ها عمر کوتاه خود را وقف روشنایی بخشیدن به شب های عاشقان نموده اند و با سرزدن سپیده تمام این زیبایی ها در آتش می سوزند و نابود می شوند.
واما آخرین بخش جنگلی انبوه با درختانی سر به فلک کشیده و درهم است که سعی کن اول از این راه وارد نشوی چون مطمئنا در این انبوهی گم خواهی شد ولی این جنگل انبوه می تواند مامنی برایت باشد .
یک پناهگاه مناسب در روزهایی که از همه چیزو همه کس به تنگ آمده ای ویک جای دنج وآرام می تواند روحیه از دست رفته ات را باز گرداند.
در این جاست که می توانی ساعاتی را به دور از غوغا و هیاهوی بیرون بیاسایی و روح خسته ات را به من بسپاری .
مطمئن باش در چنین روزهایی در این جنگل سرسبز و زیبا گم نخواهی شد چون من همیشه و همه جا همراهت هستم.......!

شبهای خاطره

/11/84 ساعت 00:25

· امشب هم من بیدارم و به یادت می نویسم.به یاد تو که نمی دانم کجایی و چه می کنی.شایدخواب باشی و شاید تو هم مثل من در گوشه ای از این شهر شلوغ از پشت پنجره تماشاگر باران رحمت الهی باشی.
کوچه در سکوتی تلخ و گزنده فرو رفته است و گاهگاهی صدای پای رهگذری که می دود تا پناهگاهی بیابد برای لحظاتی سکوت را می شکند ودوباره صدای آرام و گوش نواز تلنگر باران بر شیشه.
سمفونی باد هم در این میان شنیدنی است و شاید من تنها تماشاگر این سمفونی بدیع و پر هیجان باشم.
باران شدت یافته است و خواب همچنان از چشم ها یم دوری می کند.شاید شرمش می آید مرا از تماشای این صحنه دوست داشتنی محروم سازد.
کاش تو هم اینجا بودی و هر دو مهمانان افتخاری ضیافت طبیعت می بودیم!
خواب های قشنگی ببینی عزیزم!
به شب وصلت جانا دیوانه شدم به شمع رویت جانا پروانه شدم


6/11/84 ساعت 3:15

· باز هم شب ازنیمه گذشته است و من به عهدی که با شب بسته ام وفادار مانده ام.
امشب هیچ صدایی به گوش نمی رسد،همه در خواب نازند و شهر به شهر مردگان بی شباهت نیست.گویا هیچ وقت در این شهر زندگی جریان نداشته است!
حتی امشب از باد هم خبری نیست وهمدم شبهای تنهاییم هم گویا به خواب رفته است.
امشب صدای تیشه از بیستون نیامد شاید به خواب شیرین فرهاد رفته باشد
توهم حتما تا الان خواب های شیرینی دیده ای!
تا ساعتی دیگر سپیده صبح فرا می رسد و بار دیگرشهر زندگی عادی و روزمره را از سر می گیرد.
انگار خواب دارد با چشم هایم آشتی می کند ولی نه! می خواهم طلوع خورشید وآغاز زندگی یکنواخت جماعتی را که از صبح تا شب می دوند به نظاره بنشینم.یعنی من و تو هم از این جماعتیم؟
طلوع خورشید واقعا زیباست!هر چند تماشای این رویداد عظیم از میان ساختمان های سیمانی بلند وآسمانی خاکستری شاید به مانند مشاهده منظره ای برفی از پشت شیشه ای مه گرفته باشد.
روز خوبی در پیش رو داشته باشی عزیزم!



7/11/84 ساعت21:30


· شب سردی است.شبی زمستانی و من در کنار بخاری گرم به این فکر می کنم که چه خوب است که سرپناهی دارم.
عزیزم تو هم حتما در کنار بخاری نشسته ای وداری شام می خوری،شاید هم درس می خوانی،شاید حتی یادی هم ا زمن نمی کنی ولی من تمام این شب های بلند و سرد را با یادت صبح می کنم.
آسمان کبودتر از شب های دیگر به نظر می رسد.ماه و ستاره ها هم گویی تاب تحمل این سرمای استخوان سوز را ندارند چون هر چه می نگرم اثری از حضورشان نمی بینم.
باد هم گاهی با انگشت به شیشه می زند وحضورش را اعلام می کند.من دیگر با همراهان همیشگی شب مانوس شده ام چون چند شب است که بزم سحر را با هم جشن می گیریم.ولی نه امشب شبی است از آن شب ها و نه من آن مهمان ناخوانده سرزنده و مجلس آرای شب های پیشین!
بگذار بگویند رفیق نیمه راهی بیش نبود!
شاید خواب بتواند افکار درهم و آشفته ام را سامانی بخشد.مرا ببخش که زودتر از تو سربربالین مینهم ولی به این امید تنهایت می گذارم که
اندکی صبرسحرنزدیک است...


8/11/84 ساعت 22:30

· باز هم منم به قول فروغ زنی تنها درآستانه فصلی سرد.
امشب هم من با روحیه ای مضاعف بازگشته ام.باز هم همان دخترک شوخ،سرزنده و شاداب که می شناختی قلم به دست گرفته است و می نویسد.
می نویسد برای تنهایی هایش،برای دلش و برای عشقش.باورت می شود امشب ماه و ستاره ها هم به پیشواز تولد دوباره من آمده اند؟!
حتی امشب نسیم هم بی خبر نمانده و گاهگاهی از پشت پنجره سرک می کشد تا حضور دوباره دخترک دل نازک عاشق راتبریک گوید.
نمی دانی چه قدر دوست دارم چون شهرزاد قصه گو هزارویک شب برایت حکایت کنم.ولی حیف که طبع نیمه جان ومنجدم مرادر نیمه راه رها خواهد کرد ومن می مانم وهزار ویک شب سرافکندگی.
دیگر می خواهم تمام گلایه ها،ناخوشی ها وشک و تردیدهای بی اساس دلم را همین جا به نسیم بسپارم تا هرکجاکه صلاح می داند رها سازد وآزاد وسبکبار به مهمانی قلبت بیایم.
هی رفیق!مهمان ناخوانده نمی خواهی؟




9/11/84 ساعت 1:25


· ساعتی می گذرد ومن هم چنان از پنجره به بیرون می نگرم.آیا تا به حال با دقت به دانه های برف نگریسته ای؟
دانه های برف،رقصان و رخشان دردل تاریکی شب می درخشند وبه محض این که به زمین می رسند ناپدید می شوند.
امشب آسمان شکوه وعظمتی خاص دارد واین دانه های کوچک ونامنظم زیبایی شب رادوچندان نموده اند.
نمی توانم لحظه ای چشم از این منظره بردارم.احساس می کنم حتی به قدر چشم برهم زدنی نمی توانم این صحنه باشکوه راازدست بدهم.
چه قدردوست داشتم با هم زیربرف قدم می زدیم ولی می دانم تو همراه خوبی نخواهی بود چون سردت می شود و ترجیح می دهی در کنار آتش خودت را گرم کنی.







شب حادثه

دخترک گرفته و مغموم است.دیگر برق شادی و شیطنت در چشمانش دیده نمی شود ولبخند همیشگی جای خودرابه تلخندی گزنده داده است.
دلش پراست ازدنیا ودنیایی ها.دلش از همه اطرافیانش پر است.دلش می خواهد سربه کوه و بیابان بگذارد،به جایی برود که هیچ تنابنده ای زیست نمی کند تا شاید اندکی آرام بگیرد.
قطرات اشک صورتش رانمناک کرده است،بغض گلویش را می فشارد .بغضی که اگر شکسته شود هق هق گریه اش حتی دل افلاکیان را نیز به درد خواهد آورد.
ولی او آرام در خلوت شبانه اش اشک می ریزد،مبادا که این راز سربه مهر برملا شود.
دیگراز هر چیزی که رنگ وبوی عشق دارد متنفر است.عشق دروغی بیش نیست!عشق توهمی ساخته و پرداخته ذهن مریض بشر بیش نیست.
عشق روزگارما کجا وعشق لیلی ومجنون کجا؟
عشق روزگار ما کجا وعشق شیرین وفرهاد کجا؟
دلش می خواست نه عشوه گرانه وطنازانه چون شیرین ولیلی بلکه چون مجنون و فرهادسربه بیابان می گذاشت یابه کندن بیستون گماشته می شدتا نشان دهد که در این دوره و زمانه هم می شود از عشق شیرین فرهاد شدویا از عشق لیلی مجنون.
ولی افسوس و صد افسوس که شیرین و لیلی افسانه ای شدند و به تاریخ پیوستند و اسلاف ما هم چون ما فقط نامی از این دلدادگان تاریخ خواهند شنیدوشاید حتی بر حال مجنون و فرهاد تاسف نیز بخورند که عاشقی شیوه رندان بلاکش باشد نه هر صاحب دولتی غرق در تنعم و ناز…..