زرتشتی بودایی مسیحی مسلمان و....این ها همه ادیانی هستند که به نوعی آفریدگار خود را می پرستند.این چند وقت اطلاعات زیادی راجع به هر کدام از ادیان بدست آورده ام و نکاتی جالب توجه و زیبا در هر کدام.شاید ما که مسلمان هستیم بر این باور باشیم که دین اسلام زیباترین و کامل ترین دین است.البته این نظر پربیراه هم نیست و از نظر من هر کس واقعا اسلام رادرک کند به این نتیجه می رسد که اسلام دینی بزرگ و الهی است ولی آیا ما که واقعا اسم مسلمان را یدک می کشیم از اسلام و مسلمانی چه می دانیم؟مسیحیان هفته ای یک دفعه به کلیسا می روند زرتشتی ها به آتشکده می روند بودایی ها به معبد می روند ولی ما که مسلمانیم سالی چند دفعه به مسجد می رویم؟اصلا چقدر به یاد خدا هستیم؟فقط همین دولا راست شدن روزانه برای تجلیل از آفریدگار بزرگ؟آیا این نماز خواندن حکم عادت را برای ما پیدا نکرده است؟این چند روزی که یزد بودیم من سعی کردم علاوه بر مساجد که سند افتخار ایرانیان ومسلمانان در تمام اعصار است به آتشکده ها هم سری بزنم و نمی دانی که چه قدرزیبا و جذاب بود.زرتشتیها بسیار مهربان و خونگرمند.آنقدر صمیمی بودند که به هیچ عنوان احساس بیگانگی نمی کردی.هیچ وقت هم به خاطر این که تو هم دینشان نیستی تورااز ورود به اماکن مقدسشان منع نمی کردند بلکه تا جایی که می توانستند سعی می کردند خاطره خوبی از خود و دینشان در ذهنت به جا بگذارند.ولی در مقابل زمانی که می خواستی وارد مسجد یا امامزاده ای شوی سیل نصیحت ها و تذکرها در مورد حجاب و چادر حجاب برتر به سویت روانه می شد ومن به چشم خودم دیدم کسانی را که با این تذکرها راهشان را کج کردند ورفتند.نمی دانم من خودم این جوری هستم که اگر مجبور به کاری شوم حتی اگر این کار از نظر همه درست باشد به هیچ وجه زیر بار نمی روم.آیا بقیه هم همین طوری نیستند؟
عید تنها حسنی که داشت این بود که حسابی واسه خودم گشتم.علاوه بر جاهایی که اصلا دوست نداشتم برم رفتم به جاهایی که تا زمانی که اونجا بودم همه چیز حتی گذر زمان رو هم فراموش می کردم.یزد شهر بادگیرها شهر سنتی و خشت وگلی شهر ترمه و سرامیک های اعلاو....نمی دونی که من با چه ذوق و شوقی کاشیکاریهای زیبای مسجد جامع رو برای هزارمین بار می دیدم.با چه شادابی کودکانه ای از پله های مارپیچ و دالان مانند امیر چخماق بالا رفتم بدون این که ذره ای احساس خستگی کنم و پیوند خویشاوندی با کویر.نمی دونی چقدر ستاره دیدم.باورت می شه ستارمو که سعی می کنم هر شب تو آسمون دودگرفته شهرمون بهش سربزنم گم کردم؟!آخه همشون مثل هم بودن!ولی راست می گن آسمون کویر به زمین نزدیکتره.انقدر نزدیکه که احساس می کنی یه چتر سیاه با گلهای سفید بالا سر کویره.دوست داشتم تا صبح تا زمانی که ستاره ها ناپدید می شن نگاشون کنم.دوست داشتم واسه خودم تا صبح تو کویر می گشتم. تنهای تنها.آخه تو هم اونجا به من نزدیکتری.
سلام.من بعد از یک مدت طولانی دوباره برگشتم.عید هم تموم شد و من موندم وکارهای انجام نشده ای که اعصابمو بهم ریخته.احساس می کنم عوض شدم.احساس می کنم اون دختر شاد و خوشحالی که بودم دیگه نیستم.احساس پیری می کنم.بیست و دومین بهار زندگیم هم داره سپری می شه ومن زودتر از موعدپیر شدم.دیگه هیچ چیز واسم معنا نداره دیگه با دیدن ناراحتی های دیگران ناراحت نمی شم دیگه هیچ ابراز محبت و دوست داشتنی دلمو از خوشی لبریز نمی کنه دیگه برام مهم نیست که کسی منو دوست داشته باشه یا پیش اطرافیام عزیز باشم.تنهای تنهام.تنهای تنها مثل خودت.ولی افسوس که خیلی دیر شناختمت.فکر می کردم فقط مواقعی که دلم گرفته و تنهام باید بیام پیشت.ولی الان می دونم که دردودل کردن با تو خلا تمام تنهاییهامو پر می کنه.از آفریده هات از کسایی که با عشق آفریدیشون و اون عشق رو تو وجودشون گذاشتی تا زندگیشون متحول شه دل پری دارم.نمی دونم هنوز هم بهشون عشق می ورزی؟منو به خاطر تمام این سالها ببخش.عشقت به انسانها رو با تمام وجود درک می کنم.یعنی من دوباره متولد شدم؟
سلام.این آخرین روزیه که قبل از رفتن به یزد دارم می نویسم و الان چند روزه که ازت خبر ندارم.می دونم سرت خیلی شلوغه می دونم اصلا وقت نداری ولی باشه دیگه کم کم دارم به نبودنت عادت می کنم.خیلی سخته برام ولی خوب می دونی که من هر کاری رو اراده کنم انجام می دم.باشه بالاخره بر می گردی و بازم قراره تو این شهر شلوغ تنها باشی.دوست دارم که در موردت اشتباه کرده باشم و این طوری نبوده باشه ولی در هر صورت بی معرفتی هم حدی داره!چند بار تا آستانه زنگ زدن بهت پیش رفتم ولی در آخرین لحظه منصرف شدم.ما امشب داریم می ریم یزد و امیدوارم بهمون خوش بگذره.دیگه نمی خوام شبا با یادت به خواب برم.می خوام خودم باشم و خودم.امیدوارم از تصمیمی که گرفتم پشیمون نشم.الان اصلا هم عصبانی نیستم که تصمیم اشتباهی بگیرم.مردا همشون همینند.می خوام از فردا یه زندگی جدیدو شروع کنم.یه زندگی کاملا متعلق به خودم.دیگه دلم نمی خواد دلمو به smsهای بی جواب خوش کنم.بازم واست آرزوی سال خوبی رو می کنم.بهت خوش بگذره ولی سعی کن یه کم بیشتر فکر کنی.
من این شعرو خیلی دوست دارم.بی مناسبت با این روزا هم نیست.می نویسمش تا تو هم بخونیش.از استاد شفیعی کدکنی:
درروزهای آخر اسفند
کوج بنفشه های مهاجر
زیباست.در نیمروزروشن اسفند
وقتی بنفشه ها رااز سایه های سرد
در اطلس شمیم بهاران با خاک وریشه
میهن سیارشان
از جعبه های کوچک چوبی در گوشه خیابان می آورند
جوی هزاران زمزمه در من می جوشد:
ای کاش ...
ای کاش آدمی وطنش را مثل بنفشه ها
در جعبه های خاک
یک روز می توانست همراه خویشتن ببرد
هر کجا که خواست
در روشنای باران در آفتاب پاک...
وقتی تو این شهر هستی واسم فرق نمی کنه که پیشم باشی یا نباشی.در هر صورت خیالم راحته که تو این شهر شلوغ دود گرفته کسی هست که منو دوست داره کسی هست که می تونم تو بدترین شرایط روحی بهش اعتماد کنم و حرف دلمو بهش بگم.ولی الان چی؟تو این دو روزی که نیستی منم آروم و غمگینم.نمی دونی چه خوب دارم آدما رو می شناسم.یادته به خودم قول داده بودم از کسی بدم نیادو بدی هیچ کسو نگم؟ولی نمی شه!اصلا نمی شه!نمی دونم واسه یه سری از آدما باید گریه کرد یا واسه خودم.نمی دونم من مشکل دارم یا اونا.ولی خودت خوب می دونی که من آدم صبور وپرطاقتی هستم!ولی واسه خودم متاسفم که چهار سال با یه جماعت سر کردم و انقدر دیر شناختمشون.دوران دانشگاه هم داره تموم می شه و من از یک سری از افراد خاطره های بدی دارم.اصلا دلم نمی خواست این جوری بشه ولی وقتی یه نفر انقدربچه باشه که واسه اینکه تو از روی کتابش نگاه نکنی دستشو جوری بگیره که تونتونی ببینی ووقتی دستش خسته شد کیفشو بذاره رو میزواسه این آدم و همسر محترمشون جز ابراز تاسف کار دیگه ای هم میشه کرد؟دلم می خواست همین آدم وقتی با پررویی تمام از روی جزوه ام نگاه می کردمنم دستمو می ذاشتم روش .ولی من این کارا رونکردم.آخه این بچه بازی ها تو مرام من نیست.باز هم تو می گی بی خیال باش و ناراحت نشو!امیدوارم بهت خوش بگذره و زود برگردی.منو ببخش که به قولم عمل نکردم و درس نخوندم.می دونم ناراحت می شی ولی بدون تو دست و دلم به هیچ چیز نمی ره.
وخداوندزمانی که انسان راآفریدجمله ملکوتیان به دیده تحقیردراو می نگریستندچون غافل ازاین بودندکه خداوندتفوقی آشکاردرآفرینش انسان به کاربرده است.تفوقی که به صورت بذری درخاک وجود آدمیت پاشیده شده وبرای سرازخاک بیرون آوردن نیاز به فراهم آمدن زمینه مساعددارد.واین گونه بودکه این هدیه الهی که انسان رااشرف مخلوقات نموده است ازچشم ناکسان و نامحرمان به دور ماند.واین هدیه گرانقدرچیزی جزعشق نیست.عشقی که با آفتاب وجودمعشوق جوانه میزندوقد می کشدوباطنازی های محبوب می بالدورشد می کند.واین جاست که افلاکیان پی به برتری بارز انسان برخود می برند و غبطه می خورند که چراازاین ودیعه الهی محرومند ودرمقابل هستند انسان هایی که بادست خود تیشه به ریشه این نهال تازه روییده می زنندودرخلاف جهت این رودخانه خروشان دست و پا می زنند.غافل از این که هیچ وقت به ساحل نخواهند رسیدوجز نابودی راهی در پیش ندارند.انسان متکامل که راهی برای رسیدن به سعادت می جوید نه تنها این ودیعه راارج می نهد بلکه سعی می کند خودرادرمسیراین جریان قرار دهد.زمانی که انسان عاشق می شوداین بذر شروع به جوانه زدن می کندوکم کم سرازخاک بیرون می آورد.عاشق همه چیزراجلوه و جمال معشوق می بیندوبزرگترین آرزویش وصال معبوداست.تا این جا همه چیز غیرارادی صورت می گیردواز این مرحله است که عاشق می تواند بنا به میل و خواستش موجبات تقویت این حس غریب و مطبوع را فراهم آورد ویاسعی در گریز ازاین واقعیت داشته باشدکه مطمئناسرسپردن به عشق سرتسلیم فرودآوردن در برابر آفریننده ای است که راه رسیدن به سعادت رااز این مسیرقرارداده است.باعشق زندگی مفهومی دوباره می یابد خودخواهی ها کم رنگ میشودوانسانی که تابه حال در منیت هاغرق شده بودخوشبختی خودرادر سعادت دیگری متجلی می بیند واین جاست که من به ما تبدیل می شودوانسان دوباره متولد می شود...
وقتی پیشم هستی ،انگاردنیاروبهم دادن.انگارروی ابرهاسیرمی کنم.میشم همون دخترک ساده عاشق،همون دخترک شادوسرزنده ای که ازوقتی خورشید خودشوازسراشیبی دنیابالامی کشه،تازمانی که بااکراه جای خودشو به ماه و ستاره ها می ده می خنده...بالبخندزیبا ودوست داشتنی ماه،باچشمک عشوه گرانه ستاره ها،باگذرشتاب زده بادهم می خنده.انقدر می خنده تا تو هم بخندی.تا تو هم تمام خستگیهاتوبدست باد بسپری و بشی مثل اون . دوست دارم همیشه پیشم بمونی دوست دارم همیشه بخندی چون لبخندتوخلاصه خوبی هاست. .
نسیمی کزبن آن کاکل آیو مراخوشترزبوی سنبل آیو
چوشوگیرم خیالت رادرآغوش سحرازبسترم بوی گل آیو