تولدت مبارک

سلام.امروز تولد یکی از عزیز ترین کسانی است که در دنیای به این بزرگی دارم.کسی که روز های خوب و پرخاطره ای را با هم گذراندیم و ان شاالله باز هم در کنار هم خواهیم ماند.عزیزم نمی دانم چه جوری خوشحالیم را بابت تولدت ابراز کنم!آخر اگر این روز خجسته و فرخنده نمی بود من از کجا دوستی به مانند تو پیدا می کردم؟!نمی دانم اصلا چه طور شد که ما با هم دوست شدیم!اصلا یادم نمی آید.فقط اولین لبخند و سلام و احوالپرسیت را خوب یادم است که فکر کنم همان روز های ابتدایی دانشگاه بود و شاید یک سال از آن تاریخ گذشت که لبخند هایت بیشتر از همیشه به دلم نشست و شدم دوست همیشگیت.تو هم همین طور!هیچ وقت از هیچ کمکی در حق من کوتاهی نکردی.مگر من از دوستی بیشتر از این چه می خواستم؟حالا تقریبا سه سال از آن تاریخ می گذرد و من بیشتر لحظات این سه سال را در کنارت بوده ام.حتی بیشتر از زمانی که با خانواده و پدر و مادرم بوده ام! مهربانی٬وقار و گذشت در برابر اشتباهات دیگران چیزهایی بود که من در طول این سه سال بیشتر از هر چیز دیگری از تو به یاد دارم و کلاس هایی که اگر تو در آن حضور نداشتی عذاب آورترین کلاس های عمرم می شد ولی وقتی حضورت را در کنارم روی صندلی بغلی احساس می کردم همین کافی بود تا لحظات عذاب آور و خسته کننده کلاس به سرعت سپری شود تا باز هم ساعاتی را در کنار هم باشیم.تو از بعضی جهات شبیه من بودی و از بعضی جهات مکمل من و از بعضی جهات دلداری دهنده من برای لحظاتی که از همه چیز و همه کس به تنگ می آمدم!امروز تولد توست!امیدوارم هر جا که هستی سالم و سرحال باشی.مهم نیست که در کنار من باشی یا نباشی!مهم این است که دلم همیشه با توست چه این جا باشی چه نباشی. امیدوارم دوست خوبی برایت بوده باشم فائزه جان! و سعی خواهم کرد از این پس بهتر نیز باشم.

اندر حکایت مشغولیات این ملت!

واینک ادامه ماجرا از پست قبل:جایی که به سطح شهر آمدیم و ...

همه از پیرو جوان و کودک و حتی مرده های بهشت زهرا !انرژی هسته ای را حق مسلم خودشان می دانند!ولی خداوکیلی از یکیشان بپرس این انرژی هسته ای اصلا چیست و به چه درد می خورد؟!یاد حرف یکی از شهروندان شریف و گرامی افتادم که در مصاحبه تلویزیونی وقتی راجع به انرژی هسته ای مورد سوال قرار گرفت ٬بادی به غبغب انداخته٬شکمی جلو داد و چنین شروع به سخنرانی کرد:ما باید مشت محکمی به دهان آمریکا بکوبیم!آمریکا فکر کرده!ما می توانیم انرژی هسته ای داشته باشیم فقط باید متخصصین ما تعداد سانتی کوج ها!را زیادتر کنند!احتمالا منظور دوستمان سانتریفیوژ بوده و باز هم احتمالا فرهنگستان وزین ادب و لغات پارسی!به جای این واژه مهجورو مستهجن!لغت سانتی کوج را پیشنهاد نموده است!

آخر چرا ما به خودمان اجازه می دهیم درزمینه ای که تخصص نداریم اظهار نظر کنیم؟!به خود می بالیم که دارای ذخایر عظیم نفت و گاز هستیم ولی هنوز برای تهیه بنزین آویزان این و آن هستیم!اگر نفت و گاز به زبان در می آمدند می گفتند که ما از مرحله استخراج تا پالایش و بعد از آن چه برسرشان می آوریم!اصلا اسم نفت و گاز که می آید عامه مردم از نفت یاد نعمت نفتی!و گاری حامل پیت های حلبی می افتند که در زمستان معجزه ها می کرد!و از گاز هم کپسول های زنگ زده ای که دستیابی به آن بزرگترین آرزوی هر انسانی بود!البته بد نیست گاهی وقتها مردم را به موضوعی مشغول کرد تا زیاد٬یاد گرفتاریها و بدبختی هایشان نیفتند!چون اگر کوه هم بودند تا به حال سر به بیابان گذاشته بودند!ولی بهتر نیست برای چیزهایی که داریم و برای نسل حاضرمان دلسوزی کنیم نه برای چیزی که نداریم و نسلی که هنوز نیامده است!

بحث انرژی هسته ای٬نقل همه محافل شده است و هرجا که بحث به بن بست می رسد گریزی به سوی این ماجرا زده می شود.سری می زنیم به یک مهمانی خانوادگی!تمام شخصیت ها خیالی بوده وهرگونه تشابه اسمی تکذیب می شود!

آقایان هم از حرفها و بحث های بعضا خاله زنکی خسته شده اند!خسته شده اند بسکه کاروبار سکه و خانه و ویلا و ماشین های آخرین مدل رابه رخ هم کشیدند وحالا نوبت این است که آقا ماشا الله با شعار انرژی هسته ای حق مسلم ماست٬تیری از جانب غیب روانه استکبار جهانی کند و مشت محکمی به دهان آمریکای جهانخوار بکوبد!آقایان هم که گویی منتظر چنین لحظه ای بودند تکانی به خود می دهند تا اطلاعات ناب و بی بدیل خود در این زمینه را برگ برنده قرار داده و آن آس گمگشته را رو کنند!خانمهای فامیل هم که تازه کله پاچه سوری و فرنگیس را بار گذاشته اند واز طلا و جواهراتی که همسرانشان برای نامبردگان خریده اند داد سخن می دهند٬تمایل چندانی برای خروج از بحث خاله زنکی شان نشان نداده٬پشت چشمی نازک کرده و  درادامه از بینی عمل کرده و ابروهای تاتو کرده عروس جدید کتی خانم بحث به میان می آورند!آقا عبدالله که در بازار حجره ای دارد و دفترودستکی٬سر صحبت راباز می کند:آقا٬این غنی سازی انرژی هسته ای!به کجارسید؟!اصلا نونی توش هست یا الکی وقتمونو گذاشتیم واسه غنی سازی؟!آقا اسدالله که بالاخره معلم است و می داند که آنچه غنی می شود اورانیوم است نه انرژی هسته ای می گوید:هر چه هست مهم نیست!مهم اینه که حقوق معلمهارو بیشتر کنن!آخه اگه ما به بچه های اینا نمی گفتیم اورانیومو میشه غنی سازی کرد کی به فکر می افتاد؟اوس یدالله که قنادی بزرگی در مرکز شهردارد می گوید:با شاگردام تصمیم گرفتیم بزنیم تو خط کیک زرد!روش هم با خامه می خوایم بنویسم:انرژی هسته ای حق مسلم ماست! فقط مشکل اینه که اورانیوم نداریم بریزیم توش!به نظرتون اگه زعفرون و زردچوبه بریزیم تابلو میشه؟!!کیک زرد٬کیک زرده دیگه!چه توفیری داره!آقا ماشاالله که تو خط بساز بفروشه و با تلفن تمام معاملاتش را جوش می دهد می گوید:آقا ٬این جریان یوسف چیه؟!!اصلا کی هست؟نکنه می خواد بیاد کیک زردو اون بپزه؟حتما از عمال دست نشانده آمریکاست!برای قطع دستهای پلید انگلیس!صلوات!صدای صلوات حضار بلند می شود و در این میان فقط آقا اسدالله می داند که این یوسف همان UCFمعروف است که همه را زا به راه نموده است!آقا فتح الله که دستی در کار بازیافت زباله های شهری دارد می گوید:چقدر خوب می شد که مردم فرهنگ اینو داشتن که هسته های میوه هاشونو قاطی بقیه زباله هاشون نکنن!تا مامجبور نشیم صبح تا شب تو زباله ها دنبال  هسته بگردیم و بسپریمشون دست متخصصای ایرونی تا ازش انرژی هسته ای بسازن!تازه مشکل اصلی اینه که یه وقت تو زباله ها پوست گردو می بینی و تا بیای یادت بیاد که گردو هسته نداره کلی وقتت تلف میشه!اصلا باید میوه های بدون هسته رو تحریم کرد تا ماهم گیج نشیم!آقا نصرالله هم که بنگاه ماشین دارد وارد بحث شده و می گوید:این انرژی هسته ای رو اگه بشه به جای سوخت بریزی تو ماشین اونوقت من چه خاکی به سرم کنم با این همه ماشین بنزینی!و حالا هی روضه بخون که بنزین از انرژی هسته ای ارزونتر و بی دردسرتره!خب از این محفل خانوادگی بیرون آمده و سری بزنیم به سطح شهر!

ایران

ایران ای مهد شیران و دلیران!ای سرزمین خوبان و پاکان!تو راچه شده است؟آن تاریخ باشکوه و عظیم کجاست و آن پهلوانان نامی چه شدند؟کجاست آرش تا با تیری جان خود رانیز روانه سازدو سرنوشت ملتی را رقم بزند؟کجاست کاوه تا با درفش کاویان انسانهای پاک سرشت را زیر لوای آزادگی و برابری گرد هم آورد؟آیا این ایران همان ایرانی است که روزگاری از هندوچین و ماوراالنهر وترکستان تا آسیای صغیر گسترده شده بود؟آیا این ایران همان ایرانی است که دربرابر حمله مغولان با خاک یکسان شد ولی عزت و شرف ایرانی چون ستونهای تخت جمشید پابرجاماند؟وآیا این ایران همان ایرانی است که بر ستیغ کوههای سربه فلک کشیده البرزش جوانمردترین مرد تمام اعصار فریدون بزرگ بالید و رشد کرد وروزگاری کوروش کبیر بزرگترین پادشاهی جهان رابرپایه عدل و انصاف بنا نهاد؟از تاریخ کهن ایران جز تکه هایی از سفال و چندین نقش و بناهایی مخروبه که روزهایی کاخهایی باشکوه بوده اند چیز دیگری برجانمانده است٬شاید ازایران هم جز نامی برجانمانده باشد ولی ایرانیان تا همیشه به تمدن بی نظیر خود افتخار خواهند کرد... 

روزانه

سلام.من بازم اومدم تا یه چیزایی بنویسم که بفهمید زنده ام!البته شاید واسه هیچ کدومتون مهم نباشه که یه موجود کاملا خنثی روی زمین زندگی کنه یا نه.این چند روز زدم تو خط مولانا و حافظ و چیزایی از دنیای قشنگشون کشف کردم که دیگه این دنیا واسم معنا و مفهومی نداره.کاش می شد تمام زندگیمو با کتابهای قشنگ و جورواجور می گذروندم و مجبور نبودم کتابایی که هیچ بویی از معنویت و عرفان نداره رو بخونم مثل کتابای تست و کتابایی که چهار سال با نفرت خوندیشونو دوباره باید واسه رفتن به مقطع بالاتر از اول بخونیشون.دوست داشتم انقد کتاب داشتم که نمی دونستم کدومشونو بخونم(میدونید منظورم از کتاب چه کتاباییه دیگه!) و اصلا خبردار نمی شدم تو دنیا داره چه اتفاقاتی می افته...سیاستمدارا هرروز چی میگن...هر روز کجا زلزله میاد...کجا یه عده یهو با یه سهل انگاری می میرن و...کاش می شد یه جایی می رفتم که هیچ کسی نبودو هیچ خبری از خبر گذاری ها و چه میدونم از این چیزا نبود و من یه دل سیر می رفتم تو دنیایی که فقط مال خودمه و هیچ کسی نباید ازش سردربیاره.نمی دونم چرا همه می خوان از کارت سردربیارن و تمام تلاششونو می کنن که زیرابتو بزنن.واقعا می گم ها!احساس می کنم دوروبریهام بدجوری رفتن تو نخ من!شاید احساس می کنن گنجی چیزی پیدا کردم.بابا به خدا دست از سر من بردارید!خسته شدم بسکه توضیح دادم این سکوت من معناداره و نمی خواد نگرانم باشید.بابا خوبم!باید حتما انقد بگم و بخندم و ورجه وورجه کنم که بفهمید من حالم خوبه؟!یعنی نمی خواید قبول کنید که چی به سر من اوردید؟من خوبم ولی نه مثل همیشه.همین!مشکلی نیست حل می شه!خودمم نمی فهمم چی می گم.من برم فکر کنم بهتر باشه!خدانگهدار.

باز هم جنگ...

نمی دانم چه بگویم و چه بنویسم تصاویر تلویزیونی گویای شمه ای از اتفاقاتی است که در لبنان و فلسطین می افتد.صدای بی وفقه ورعب آور بارش گلوله های سرد و بیروح بر پیکر نیمه جان کودکان و زنان فلسطینی و لبنانی وگوش هایی که از پنبه پرشده است و دهان هایی که همیشه برای محکوم کردن و از سرخود باز کردن باز است...نمی دانم تا کی کودکان فلسطینی و لبنانی باید با ترس به آغوش مادرانشان پناه ببرند و تا کی باید هر لحظه منتظر آوار شدن سقف زندگی برسرشان باشند...آیا حمایت از حقوق بشر٬ گرفتن زندگی آنها و ویران کردن شهرها و روستاهایشان است؟آخر چرا قانا باید در کمتر از ۱۵ سال دوبار مصیبت بزرگی را به خود ببیند.شاید داغ فاجعه قبلی هنوز بر پیکر شهر سنگینی می کند...و هنوز هستند کسانی که با یادآوری آن حادثه شوم از خشم بر خود می لرزند و اشک بر چهره شان جاری می شود.نمی دانم چرا هر جا مسلمانی هست ظلمی آشکار و تجاوزی بی شرمانه به حریم مسلمانی هم هست...از لبنان که روزی عروس کشورهای خاورمیانه بوده است صدای فریاد به گوش می رسد...شاید تا چند روز دیگر از این کشورزیبا که زیبارویانش زبانزد خاص و عام بوده اند جز مشتی خاک بر جای نماند ولی حزب الله با تمام وجود می جنگد...خاک  لبنان هنوز زنده است...هنوز در این سرزمین کودکانی متولد می شوند که از کودکی با سنگ و فلاخن و خمپاره آشنا می شوند و با آغوش باز به استقبال مرگی شرافتمندانه می روند ولی می آموزند که این خاک ناموس و شرفشان است و نباید حتی وجبی از این خاک رابه نامحرمان و بیگانگان واگذار کرد.یعنی می شود روزی کودکان این آب و خاک به جای صدای خمپاره وگلوله با صدای لالایی مادرانشان به خواب روند و....؟

شب آرزوها

شب آرزوها نزدیکه!یعنی فقط یک شب دیگه مونده تا این شب قشنگ ازراه برسه.من امسال واسه اولین بار تصمیم گرفتم تا صبح بیداربمونم!نمی دونم چقدر موفق به این کار می شم ولی خب سعی خودمو می کنم!نمی دونم این شب چه فرقی با بقیه شب هایی داره که تا صبح ماه رو نگاه کردم و ستاره هارو دونه دونه رصد کردم.آخه من عاشق شبم!عاشق ستاره هایی که از این پایین فقط یک نقطه نورانیندو....فکرشو بکن فرداشب همه فرشته ها میان تا آرزوهای مارو بشنون و آسمون شب پر بشه از نشونه هاشون.مثلا پراز ستاره های دنباله دار و شهاب های پرنوروقشنگ!من از بچگی فکر می کردم آرزوها مثل پروانه ها می مونن آنقدر پرواز می کنن تا به خدا برسن.همیشه می ترسیدم پروانه من که همیشه تو ذهنم یه پروانه رنگارنگ و خال خالی بوده خسته بشه و نتونه تا اون بالاها برسه.ویا شاید الان که بزرگ شدم می ترسم نکنه پروانه من مثل طرقه بشه اون پرنده کوچولویی که می خواسته به خورشید برسه ولی باید هزار تااسم خدارو حفظ می کرده بیچاره همه اسمارو هم حفظ می کنه ولی وقتی به نزدیکی خورشید می رسه آخرین اسمو فراموش می کنه و می سوزه .نکنه خدا برای پروانه های ما هم رمز عبور بخواد؟!اونوقت نمی دونم پروانه کوچولوی من که تازه از پیله در اومده و هیچی ازاین دنیا نمی دونه چی می خواد جواب بده وآرزوی منم حتما یادش می ره تا به خدا بگه!حتما هر کی آرزوهاش بزرگ تره پروانه اش هم قشنگ تر و قویتره! اگه این جوری باشه پروانه من احتمالا یه شب پره کوچولو و ضعیفه!چون من آرزوهامو واسه یک شب جمع نمی کنم!آرزو می کنم همه به آرزوهای قشنگشون برسن.فردا شب ٬همدیگرو هم فراموش نکنیم.

شهر ما

توی این شهر بزرگ ودودگرفته که اگر بخواهی نفس عمیقی بکشی سرفه های پی درپی راه گلویت راخواهند بست چیزهایی وجوددارد که فقط چشمانی می توانند آن را ببینند.فقط چشمانی خاص٬نه هر چشمی که قرنیه ای داردو عنبیه ای و شبکیه حتی عصب سالمی هم دارد.شاید شلوغی ها٬ترافیک ٬زباله های روی هم انباشته ٬چاله های عمیق و...اولین چیزهایی باشند که از شنیدن نام تهران به ذهنت خطور می کند.ولی چشم هایی هست که زیباییهای شهر٬نهالهای تازه٬تمیزی و لطافت هوا پس از بارانی کوتاه را زودتر از هرچیز دیگر می بیند.شلوغی ها رابه امید آنکه شاید دربین افراد بیشمار دوستان بیشتری خواهد یافت تحمل می کند.او هوای خوش کوهستانهای دربند و درکه و دارآباد و صدای رودهای جاری را درخاطر دارد به این امید که شاید توهم روزی این هوارا با لذت استنشاق نموده باشی و به صدای گوش نواز رودخانه برای لحظاتی گوش سپرده باشی.هوای آلوده شهر رادوست داردچون تو هم درآن تنفس می کنی ومردم شهر را دوست دارد چون تو هم عضوی از آنان هستی٬منظره کوههای سفید و برف گرفته از بین لایه ای از دود را درذهن مرور می کند شاید تو هم دقایقی از روز را به دیدن این مناظر خستگی از تن به درکرده باشی و...نمی دانم شاید تعداد این جفت چشم ها از یکی بیشتر نباشد شاید به تعداد انگشتان دست و شاید هم....

دریا

دیگه دارم راه می افتم!بازم می نویسم تا ببینم چی می شه!دریا موضوعیه که همیشه بهم آرامش میده نمی دونی دلم لک زده برای دریا!دریا زیباترین موجودی است که به چشم دیده ام.حتی به جرات می توانم زیباترین موجود زنده هم بناممش.چه کسی منکر زنده بودن دریاست؟مگر نه این است که وقتی آرام است وقار و طمانینه اش انسان را از خود بیخود می کند ووقتی خشمگین می شود کف به لب می آورد و غران مشت می کوبد؟وقتی از خشم کبود رنگ می شود کسی را یارای نزدیک شدن به آن نیست شایددراین هنگام دوست ندارد کسی حریم امن و ویژه اش را که اختصاص به هر موجود زنده ای دارد زیر پا بگذارد.برعکس زمانی هست که مهربانانه خود را وقف سایر موجودات می کند چون موجودات با زندگی اجتماعی تعریف می شوند .آن وقت آن قدر مهربان است که می توانی حتی تا مرزهای آن حریم هم پیش روی کنی...زیباترین و دل انگیز ترین غروب را می توان هنگامی دید که دریا به رنگ خاکستری تیره در می آید و خورشید نرم نرمک خود را پایین می کشد وآن وقت آنقدر سخاوتمند است که می توانی مستقیما چشم در چشمش بدوزی و این منظره بدیع را تماشاگر باشی.وقتی آرام است موجها یکی یکی و به نوبت روی هم می غلطند و موسیقی ملایمی را در ذهنت تداعی می کنند موسیقی ملایمی که علی رغم تکراری بودن ملال آور نیست....وراز و رمزهایی که دردل خود پنهان نموده است و با هر بار پا گذاشتن به ساحل گوشه ای از رازهای درونیش را آشکار می سازد تا شاید بگوید آنقدرها هم دلش نمی خواهد ناشناخته بماندولی دوست هم ندارد مرزهای پررنگ و مقدس درهم شکسته شود.دریا زیباترین و اسرارآمیزترین موجودی است که خداوند آفریده است موجودی که دنیایی ناشناخته و سراسر حیات در اعماق وجودش جریان دارد...

کرم شب تاب

سلام.خیلی نشستم فکرکردم.بعد از اون روز لعنتی که تا شب نتونستم هیچی بنویسم با دمیدن روز نو و روزی نو دوباره دست به قلم بردم ونوشتم.موضوع این متن از کتاب کوری درذهنم جرقه زد.میدونم خیلی عالی نیست ولی بالاخره من دوباره تونستم بنویسم و ازاین بابت خوشحالم.

کرم شب تاب٬مثل هرشب مقابل پنجره پروبالی زد ٬چند دور چرخیدو باز هم پسرک غمگین و بی تفاوت فقط به نقطه ای در دوردستها خیره بود.حتی به خود جراتی داد و تا نزدیک صورت پسرک هم رفت تاشایدتوجهش جلب شودولی باز هم مثل شب های دیگر نگاه پسرک مات نقطه ای دیگر بود.کرم شب تاب از وقتی چشم باز کرده بود پنجره راشناخته بود٬پسرک راهم می شناخت وهرشب به امید اینکه شاید با حرکات خود موجبات تفریح پسرک را فراهم آورد جست و خیز می کرد و نورش با اینکه کورسویی بیش نبود منظره زیبایی خلق می کرد ولی...و اکنون چندشب است که دیگر آن دو جفت چشم سیاه پشت پنجره ظاهر نشده است .شب تاب همچنان پشت پنجره پرواز میکند٬چرخ می زند و منتظر روزی است که دوست کوچک و کج خلقش برگردد.آخر دلش به امید دیدن تنها دوستش می تپد.وامشب شبی است که دستی پنجره را گشود و با صدای باز شدن پنجره قلب کرم شب تاب آنقدر بلند می زد که خودش هم صدایش را می شنید.و صدای دوستش را شنید که می گفت:اینجا چه قدر تاریک وترسناک است ...من چه طور همه این شب هارا این جا سپری کرده بودم...حالا که می توانم ببینم چیزهای قشنگتری برای دیدن پیدا خواهم کرد..وکرم شب تاب شروع به جست و خیز کرد تا بگوید اینجا آنقدرها هم تاریک نیست من می توانم تمام شب برایت نورافشانی کنم ولی پسرک دیگر آنجا نبود.شب های متمادی از آن شب گذشته است و دستی پنجره را نگشوده است تا تاریکی شب را بنگرد وکرم شب تاب هرشب مثل همیشه آنقدر پرواز می کند تا روزی پسرک ببیند شب آنقدرها هم تاریک و ترسناک نیست...

اگر او بیاید...

این مطلبی که می خونید راجع به کسیه که خیلی دوستش دارم ولی مدت مدیدیه که ازش خبر ندارم.نمی دونم هنوز تو این دنیای بی ارزش هست یا تسلیم قضاو قدر شده...دنیایی که یه مادر باید چشم به در بدوزه شاید تنها فرزندش در رو بازکنه و....کسی که روزهای خوب اما کوتاهی رو در کنارش گذروندم.روزهای خوب مدرسه و کودکی و شور وشوق...دوست دارم واسه یه بار هم شده ببینمش.

سالها بود کسی کلون درب خانه قدیمی را به صدا در نیاورده بودو صدای پای رهگذری سکوت تلخ و آزار دهنده کوچه را نشکسته بود.سالها بود که بوی خمودی و افسردگی از خانه قدیمی به مشام می رسید...در گوشه ای از شهر کهن و ریشه دارمان در یکی از کوچه های تنگ و تاریک که منتهی به خانه ای قدیمی است پیرزنی روزگار می گذراند.خطوط عمیقی در چهره اش جا خوش کرده است و گردی سیمگون موهایش را مهتابرنگ نموده است.رد پای زمان را می توان در تک تک خشت و گل های خانه دید.از تاک قدکشیده حیاط جزچند شاخه خشک بر جا نمانده است و داربست حیاط حکایت از این دارد که روزگاری تاکی سرسبز بر حیاط خانه سایه گستر بوده و در گرمای تابستان خنکای بهار را برای ساکنین خانه به ارمغان می آورده است.حوض کوچک را که خانه ماه و ماهیهای قرمز بوده است لایه ای سبز رنگ پوشانده است.درخت اناری با چند انار خشکیده خودنمایی می کند و فرشی از برگهای خشک و زرد و زیر پا له شده...تخت چوبی رنگ پریده  ای هم در گوشه ای از حیاط به چشم می خورد و معلوم است که سالهاست هیچ موجود زنده ای لحظاتی را روی آن نیاسوده است.از در ودیوار خانه بوی کهنگی میاید.شیشه پنجره به قدری خاک گرفته است که تصور می کنی لحظاتی پیش طوفان شن تمام شهر را درنوردیده است...پیرزن سالهاست که منتظر است و چشم به راه...منتظر کسی که با آمدنش بهار هم به خانه قدیمی باز می گردد و او می تواند خاطره تمام سالهای تنهایی را در پای تاکی که دوباره تمام حیاط را خواهد پوشاند دفن کند.ای کاش زودتر بیاید.اگر او بیاید از خانه قدیمی دیگر بوی مرگ و افسردگی به مشام نمی رسد بلکه رایحه ای دل انگیز تمام کوچه٬که تمام شهر را پر می کند...

در های بسته

سلام.این مطلبی که می خونید نوشته دوست خوبم سوشیانته.ولی چون من نتونستم اسم نویسنده رو واسه این پست عوض کنم مجبور شدم قبلش یه توضیحی بدم.امیدوارم دوست خوبم منو ببخشه.

درهای بسته باید به کلیدی گشوده شود٬اما این کلید به دست کیست؟همه به دستان یکدیگر می نگرندوبا مشت گره کرده فریادبرمی آورند و گشایش می طلبند.اما هیج کس این زحمت را به خود نمی دهد که مشت گره کرده خود را بگشاید٬شاید آن کلید گمگشته دردستان خود او باشد و یا سلسله وار دردستان گروهی که به هم پیوسته اند.این ناشی از عدم خود باوریست.این عدم خودباوری ریشه دیرینه در فرهنگ ما دارد.همه چشم به راهند که کسی بیاید...بیایید فرهنگ خویش را بپیراییم و بیاراییم.خود را دست کم نگیریم...

یاد یار مهربان...

روز عجیبی بود...روزی فراموش نشدنی برای من و همه کسانی که دوستت داشتند...وقتی رفتی نه تنها من ٬که همه دنیا سیاه پوش شد.حتی دیدم که خورشید هم از پشت ابرهابیرون نیامد.آن روز زمستانی سوز و سرما بیداد می کرد ولی جماعت کثیری بدون توجه به سرما برای وداع باتوآمده بودند و آن روز بود که فهمیدم تنها کسی نیستم که اسیر مهربانی هایت شده بودم...همه گریه می کردند...ولی من مات و مبهوت جماعت روبرویم را می نگریستم...آنها برای چه اشک می ریختند و ضجه می زدند؟تو هنوز آنجا بودی...عطر نفسهایت را حس می کردم...چهره مهربان و دوست داشتنی ات روبرویم بود...خیالت لحظه ای رهایم نمی کرد.تمام مدت به این فکر می کردم که چگونه می شود خورشیدی را به زیر خاک پنهان کرد؟...آن شب ستاره ها هم در عزای از دست دادنت سیاه پوشیدند...تورفتی و با رفتنت دخترکی که زیباترین خاطراتش را از لحظه های با تو بودن به یاد دارد تنها ماند...از آن روز و آن شب شوم روزها و شب های بسیاری سپری شده است.پیش خود فکر می کردم دیگر مرا فراموش کرده ای ولی وقتی دیشب بعد از مدتها به خوابم آمدی...مثل همیشه نوازشم کردی... فهمیدم که تمام این مدت اشتباه می کردم...با یک لبخندت تمام غم ها و غصه هایم نابود شد...وچقدر خوشحال شدم وقتی دیدم دیگر با عصا راه نمی روی!وقتی از خواب بیدار شدم صورتم از اشک خیس بود ...ایمان آوردم که تو همیشه و همه جا با منی و یادت در خاطرات دوران کودکی ٬نوجوانی و جوانی ام تا ابد خواهد درخشید...

مستی و راستی...

می خواهم کرشوم تا هیچ آوایی را به طنین خوش آهنگ صدایت رجحان ندهم...

می خواهم کورشوم تا به هیچ چیزجزدیدارت،دلخوش نگردم....

می خواهم لال شوم تا آن هنگام که باسری افکنده و قلبی تپنده در پیشگاهت حاضر می گردم بازبان بی زبانی بگویم که پشیمانم و ببینی که اشکهای ندامت چه آرام و بی صدابرروی گونه هایم می لغزند...اشک هایی که هیچ وقت دروغ نمی گویند...

می خواهم مجنون باشم...می خواهم مست باشم...تا شاید به جهانی بار یابم که درآن مستان به جرم مستی مواخذه نمی شوند و دیوانگان به مرض دیوانگی غل و زنجیر...

جهانی که در آن ٬ قانونی را یارای محکومیت عشق نیست و محکمه ای را صلاحیت مجازات عاشق...

جهانی که همه درعین بی خبری با خبرانند و در عین مستی هوشیار...

تا شایدآن هنگام که در صوردمیده می شودو روز حشر فرا می رسد مرا نیز با مستان و مجنونان برآنگیزی.

آخر مارادر جهان سر و سری بوده است...

ساقیا بده جامی زان شراب روحانی                تا دمی برآسایم زین حجاب ظلمانی

مازدوست غیرازدوست مقصدی نمی جوییم      حوروجنت ای زاهدبرتوبادارزانی

دین ودل به یک دیدن باختیم و خرسندیم             درقمارعشق ای دل کی بودپشیمانی