به یاد استاد بزرگ زندگیم آقای مهندس علیزاده...

هر وقت انسانی پاک و شریف از روی زمین می رود احساس می کنم بیش از پیش به عذاب الهی و همه گیر خدا نزدیک می شویم...نمی توانم ایشان را جوان ناکام بنامم آیا کامیابی از این بالاتر که بر قله های علم و ادب و اخلاق به تنهایی جا خوش کرده باشی؟!

بعضی وقت ها دنیا آنقدر به نظرمان زیبا و باشکوه می آید که حتی به این فکر نمی کنیم که قرار است روزی مسافر غریب جهانی دیگر شویم...

گاهگاهی تلنگری بر این پیله تنیده شده از جنس غفلت و بی خبری وارد می شود و ما برای لحظاتی از این پیله سر بیرون می آوریم و می بینیم همسفرانمان یکی یکی و به نوبت رهسپار دیاری دیگر شده اند و ما دودستی به جهانی چسبیده ایم که بارها تلخی شیرینی ها و زشتی زیباییهایش را دیده ایم...

بعضی ترجیح می دهند فقط زندگی کنند و بعضی زندگی شرافتمندانه خود را با مرگی شرافتمندانه ادامه می دهند...مرگ هم مرحله ای از زندگی است و چه زیباست که آن قدر بزرگ باشی که دنیا برایت کوچک باشد و هنگام مرگ تو خندان باشی و جماعتی گریان...

آیا عاقبت به خیری از این بالاتر که نامت تا ابد در دل ها بماند و حاصل سال ها تلاش و علم اندوزیت سندی باشد بر سربلندی و محق بودن جوان ایرانی؟

نمی دانم...شاید آن روز که همه دلتنگت بودند خدا دیگر دلتنگت نبود...

سیب دندان زده...

تو به من خندیدی و نمی دانستی               که من به چه دلهره              از باغچه همسایه سیب را دزدیدم...                           باغبان از پی من تند دوید           سیب را دست تو دید                    غضب آلوده به من کرد نگاه                     سیب دندان زده از دست تو افتاد به خاک                          و تو رفتی و هنوز سال هاست              در گوش من آرام آرام                    خش خش گام تو تکرار کنان           می دهد آزارم                 و من اندیشه کنان                غرق این پندارم         که چرا باغچه کوچک ما سیب نداشت...

تو رفتی و من ماندم و سیبی دندان زده و نگاهی غضب آلود...حاضر بودم تمام نگاه های سرزنش بار دنیا را به جان بخرم و تو دمی بیشتر در کنارم می ماندی...

کاش باز هم صدای خنده هایت در گوشم طنین انداز می شد٬ باز هم از من سیب می خواستی و من باز یواشکی با دلهره از پرچین همسایه می پریدم و برایت درشت ترین و سرخ ترین سیب را انتخاب می کردم و در میان فریادهای باغبان که سخت مرا تعقیب می کرد می دویدم و سیب را به تو می رساندم...!

ولی تو دیگر این جا نیستی و من مانده ام و حسرت و  عمری تنهایی...آن نهال کوچکی که بعد از رفتنت کاشتم اکنون درخت تنومندی شده است و من با دیدنش می دانم که سال های سال از آن روز گذشته است...

امسال اولین محصول درختم سیبی سرخ و درشت بود و من هنوز منتظرم که تو از راه برسی و سیب را بدون هیچ دلهره و سرزنشی تقدیمت کنم...سیب من هنوز هم در برابر باد و گنجشک های کوچک مقاومت می کند ولی نمی دانم تا چند روز دیگر دوام خواهد آورد...

توضیح:شعر از حمید مصدق است.

هنوز هم که نشسته ای و به من زل زده ای!چقدر باید بگویم دیگر بچه نیستم؟!چقدر بگویم نگاه مظلوم و معصومت در من اثری ندارد؟

گذشت آن زمانی که وقتی جرقه شیطنت در ذهنم زده می شد و برق آن را در چشمانم می دیدی با نگاه نافذت همه نقشه های مرا تا ته می خواندی و آن سکوت معنادارت٬ آن نگاه مهربان و بعضا سرزنش بارت عرق شرم را بر پیشانیم می نشاند...

آن موقع تو هم مثل من کوچک بودی!ونگاهت آن قدر دوستانه و کودکانه بود که دلم نمی خواست با اقدام با خطا و یا حتی مرور آن در ذهن٬ این نگاه را به سرزنش و شماتتی بی صدا تبدیل کنم.

و حالا من و تو هر دو بزرگ شده ایم...با این تفاوت که تو هنوز سعی داری با همان معصومیت و مهربانی در قالب نگاهی وسیعتر مرا متوجه اشتباهاتم کنی و من غرق در غرور و تبختر ار کنار این نگاه ها به آسانی می گذرم.نمی دانم این ره به کجا خواهد رفت...

من نه تنها با بزرگ شدنم چیزی را به دست نیاورده ام بلکه با گذر کودکی صداقت٬ صفا و معصومیتم را نیز از دست داده ام. ولی تو هنوز چشم در چشمانم می دوزی و با نگاهی نگران مرا تعقیب می کنی چون مطمئنی که من روزی دلتنگ همه چیزهایی خواهم شد که با گذشت زمان از دست داده ام.تو اصلا عوض نشده ای...

گلایه

سلام.نمی دانم چگونه می شود از دوستانی که با نظراتشان من را از زندگی بیزارتر می کنند تشکر کنم!هر وقت آمدم جدی مطلبی بنویسم همه به گونه ای مرا به باد تمسخر گرفتند!جالب است که بعضی از دوستان احساس می کنند  چون بزرگ شده اند نباید افکار کودکانه داشته باشند و دوستانی مرا متهم می کنند که به خاطر درس خواندن زیاد مخم گلابی زده است!دوست خوبم من می دانم که زندگی فقط درس خواندن نیست آخر اگر این طوری فکر می کردم که هیچ مشکلی برای کنار آمدن با خودم و راضی کردن خودم برای این که درس بخوانم نداشتم!من دارم تمام تلاشم را می کنم تا به خودم و همه بفهمانم زندگی فقط درس نخواندن نیست!همین.

دلخوشی...

سلام.نمی دانم چرا دلم نمی آید از این جا دل بکنم و بروم برای خودم...هنوز  وابستگی ها و دلخوشی هایی است که من را به این جا پیوند می دهد...هر چند خیلی وقت است که دیگر برای خودم و خودت چیزی ننوشته ام.هیچ چیز...شده ام مثل خیلی ها که فقط روز راشب می کنند و شب را روز.حتی شرمم می آید بگویم دوستت دارم و هنوز علی رغم تمام دل سیاهی ها و دوری ها قلبم برایت می تپد.

زندگی همچنان جاری است و من هم چون قطره ای فقط مجبورم که در جهت جریان شنا کنم و شنیده ام کسانی که بر خلاف این جریان حرکت می کنند محکوم به فنا هستند.گاهی وقت ها فرصت های خوبی را برای نزدیک شدن به تو از دست می دهم و نمی دانم چرا اصرار دارم برای فرار از واقعیت از تو هم فرار کنم.شاید آن قدر در مرداب بی خبری و غفلت غرق شده ام که حتی تو هم امیدی به نجاتم نداری و ترجیح می دهی از دور ناظر غرق شدنم باشی...

آن قدر نسبت به مهربانی ها و گذشت هایت بی تفاوت شده ام که فکر می کنم تمام این مهربانی ها و گذشت ها از روی ترحم است و من از ترحم بیزارم هر چند از جانب تو باشد...مرا با خودم و خودت آشتی بده...نمی دانم چه طوری...فقط می دانم تنها عشق و محبت توست که می تواند مرا به زندگی امیدوار کند و می دانم آن قدر گذشت داری که گوشه ای از بی توجهی های مرا نادیده بگیری و به من هم به چشم یکی از دوست دارانت نگاه کنی.

فرصت زیادی باقی نمانده است من همچنان منتظر آن روز با شکوه هستم...

سلام.اصلا نمی دانم چرا بعد از یک مدت تقریبا طولانی برگشته ام.تصمیم گرفته بودم تا زمانی که کسی حرف های مرا نمی فهمد دست به قلم نبرم ولی نمی دانم چه شد که  عهدم را شکستم و دوباره برگشتم...

این روزها به سختی و به آسانی می گذرند.به سختی چون درس خواندن بعد از مدت مدیدی بازیگوشی بسیار سخت است و به آسانی چون وقتی درست نگاه می کنم می بینم که نصف یک ماه گذشت بدون این که من حتی به این فکر کرده باشم که چرا درس خواندن این قدر تلخ است و تفریح و بازیگوشی این قدر شیرین...

شاید اگر کمی درست فکر می کردم این گونه نمی شد!مدتی است که همه کارهایم را بدون حتی ذره ای فکر انجام میدهم و این عذابم می دهد...دیگر از تیزبینی و موشکافی خبری نیست و مانده است بی فکری و سرسری نگری...از خودم هم خسته شده ام...

یادی از استاد...

به بهانه اول مهر شصت و ششمین سالروز تولد بزرگمردی که موسیقی اصیل ایرانی را زنده نگهداشته است:استاد محمد رضا شجریان

از کودکی با صدای ملکویت انس گرفتم و با آوازهایت زندگی می کردم.شاید عجیب باشد که کودکی به جای حفظ کردن شعرهای بچه گانه و مناسب سن و سالش به تقلید از صدای زیبایت شعرهای حافظ و سعدی و مولانا را از بر کند و سعی کند به مانند تو بخواند...

به جرات می توانم بگویم من به واسطه آواز بی بدیل تو با حافظ و سعدی و مولانا آشنا شدم و به شعرهایشان عشق ورزیدم...

تصنیف های تو برایم از هر موسیقی و نوای دیگری خوشایند تر بود و هنوز هم بعد از گذشت این همه سال تو را در کسوت داوود نبی می بینم که با آوای دل انگیزت جهانیان را به حیرت وا می داری.

قطعه زیبای ربنا بعد از گذشت سالیان سال هنوز سمبل ماه رمضان است و من تمام روزهای این ماه را به امید شنیدن نوای ربنایت سپری می کنم و شاید تصادفی مبارک باشد تولد تو با آغاز این ماه پر خیر و برکت...

در طول زندگی هر انسانی فراز و نشیب های فراوانی وجود دارد و من درلحظات نا امیدی و امیدواری و شادی و غم با صدای دلنشینت لحظاتی از جهان و جهانیان بریده ام و به دنیایی دیگر سفر کرده ام...

امیدوارم آن قدر زنده باشم و آن قدر توانایی داشته باشم هر سال تا صدمین سالگرد تولدت از تو و صدایت بگویم.مگر یک عاشق جز سلامتی و جاودانگی دلبرش چیز دیگری هم می خواهد؟

خسته شدم...

خسته شدم بسکه روزها و شب های یکنواخت را به امید فرا رسیدن روزی جدید شمردم وخبری از آن روز جدید نشد.

نمی دانم مگر من منتظر معجزه هستم؟

خسته شدم بسکه گفتم از این روزها و شب ها خسته شدم.

خسته شدم بسکه هی در لجنزار دنیا دست و پا زدم و نه تنها نجات نیافتم بلکه بیشتر به سرنوشت شوم همقطارانم نزدیک شدم.

روزها و شب ها فقط بر عمرم و حسرتم افزودند و من تنها و بی پناه در سایه دیوار تنها نظاره گر روزهای سپری شده و فرصت اندک باقیمانده هستم...

کاش فرصت های از دست رفته باز می گشت و من با کوله باری از ندامت و افسوس در میانه راه منتظر رسیدن به پایان کار نبودم...

فرصت چندانی باقی نمانده است...

صدای فرا خوانده شدنم را می شنوم و من مات و مبهوت مانده ام که چگونه پاسخ روزهای سپری شده عمرم را خواهم داد...

تموم شد!

خب این پروژه هم تموم شد.مثل بقیه پروژه های زندگی.تنها چیزی که میمونه خاطره هاست.بد نبود.تونستم تا حدی که راضی کننده باشه دفاعمو انجام بدم.ولی به نظر خودم عالی نبود.هنوز بیشتر جا داشت!ولی خب در هر صورت بیستمو گرفتم.دوستام سنگ تموم گذاشتن. وجودشون مایه آرامش من بود...

دفاعیه

سلام.امروز روز سرنوشت سازیه.البته واسه من.چون یک ساعت و نیم دیگه باید از پروژم دفاع کنم.نمی دونم پروژه کارشناسی چقدر اهمیت داره.مطمئنا اهمیت زیادی  نداره ولی یک کم استرس دارم.می ترسم حاصل این دو ماه کارمو به راحتی بر باد بدم.نمی دونم چرا من این جوریم!یه وقتایی واست شش ساعت تمام در مزایا و معایب چیزی داد سخن می دم ولی یه وقتایی هول می شم...دست و پام می لرزه و صدام می گیره!این نشون میده که من آدم نرمالی نیستم؟!خلاصه امیدوارم امروز از اون روزایی باشه که بتونم خیلی خوب و راحت صحبت کنم.کاش امروز روز خوبی باشه !  مثل همیشه ای که استرس نداشتم و محکم بایستم و از خودم و پروژم دفاع کنم.فقط می خوام واسم دعا کنید.همین.

کاش...

نامت همیشه در خاطرم و یادت زیباترین خاطره ای است که از اندوه لحظه های بی تو بودن می کاهد.صدای دلنشین و گیرایت٬ موسیقی دلپذیری است که خالق این اثر کسی جز  او نمی تواند باشد و من چه؟! جز یک تماشاگر٬ که محظوظ از این همه بلاهت و فصاحت می شود؟! کاش لحظه های با تو بودن تا آخر دنیا٬ تا زمانیکه هنوز دنیا برپاست ادامه پیدا می کرد و نصیب من بیشتر از آهی و حسرتی و خاطره ای می بود!کاش من هم ستاره ای کوچک می بودم و هر شب به عزم کوی تو طنازانه در آسمان برمی آمدم و هر از چند گاهی با شیطنت سر می کشیدم تا شاید شبی با دیدن این ستاره٬  لحظه ای از دنیای خود بیرون شوی و به یاد آوری کسی را که دنیای کوچکش را با تو قسمت کرده و خود به کنجی قناعت کرده بود...کاش چرخ فلک لحظه ای دست از عناد و سرکشی بر می داشت و مطابق میل می چرخید...کاش روزگار آنقدر تنگ نظر و کجرفتار نبود تا به چشم بر هم زدنی تمام آرزو های مرا به کابوسی هولناک بدل کند و با چهره کریه خود لبخندی تلخ بر لب آورد...کاش از تو جز نامی و خاطری در یاد من و از من دیوی و ددی در خاطر تو بر جای نمی ماند...

تصمیم گیری

برای تمام کسانی که از تصمیم گیری می هراسند و بدترین شرایط را تحمل می کنند بدون این که دست به ابتکاری جدید در زندگی خود بزنند و معتقدند گذشت زمان همه چیز را درست خواهد نمود...

تغییرات در زندگی هر انسانی حادث می شود ولی مهم چگونگی برخورد با این تغییرات و وفق دادن خود با شرایط موجود است.

کودکی را تصور کنید که تا به حال در دنیای زیبا و پرزرق و برق بازیچه هایش غرق بوده است، بالاخره این کودک روزی به مرحله ای می رسد که باید دنیای جدیدی را به چشم ببیند و باید روزی تمام دلبستگی ها و تعلقاتش را فراموش کندو وارد دنیای واقعی تری شود.

مطمئنا او سخت، دلبسته و مطیع دنیای خویش است، ولی به تدریج علاقه به چیزهای جدیدتر جایگزین تمام داشته های قبلی می شود و بالاخره این کودک روزی تسلیم شرایط جدید می شود.پس زمان دادن به او و آزادگذاشتنش با نظارتی نا محسوس تاثیرگذار خواهد بود و حتی ممکن است کودک علی رغم میل باطنی و اولیه اش به شرایط موجود علاقه مند نیز شود.

در دنیای بزرگترها هم چنین اتفاقاتی با چند درصد تغییر رخ می دهد...مطمئنا همه ما از بودن در محیطی آشنا، همنشینی با دوستان چندین ساله و خلاصه هرچیزی که خاطره ای را در ذهنمان تداعی کند استقبال می کنیم.همیشه اولین ملاقات ها،اولین کار،اولین صحبت و هر چیزی که برای اولین بار با آن روبرو می شویم برای ما ناخوشایند و ناگوار است.ولی همین اولین ها است که منجر به خو گرفتن به شرایط جدید می شود.پس آیا بهتر نیست با دید بهتری به این اولین ها و در واقع سنگ بنای روابط نگاه کرد؟

زندگی پویاو دینامیک است.شاید ما سال های سال به نوعی زندگی عادت کرده باشیم و خود را متوقف در مرحله ای تصور کرده باشیم ولی آیا همیشه روزگار به همین منوال خواهد بود و هرگز تغییراتی در زندگی ما به وجود نخواهد آمد؟

به این جمله خوب فکرکنید:(( هر تغییری زندگی ما را دگرگون می کند و ما ناچاریم با این تغییرات مواجه شویم.پس چه بهتر است که آمادگی رویارویی با تغییرات احتمالی را داشته باشیم و از آن نهراسیم...))

پس فراموش نکنیم همه چیز در معرض تغییر و تحول است و تنها کسانی در زندگی موفق می شوند که بدون هیچ واهمه ای تصمیم بگیرند تغییر کنند.همین که تصمیم گرفته شد، محرک به سمت هدف نیز خودبخود به وجود خواهد آمد.

 

همین جوری...

آدم ها همیج جوری به دنیا می آیند٬ همین جوری بزرگ می شوند ٬همین جوری پیر می شوند و همین جوری هم می میرند...آدم ها متولد می شوند٬بدون هیچ برنامه و هدفی...حتی بزرگترها هم هدفی را در ذهن خود نمی پرورانند و برای این که به قانون طبیعت پشت نکرده باشند و نفرین دنیا را به خود نخریده باشند اشتباه قبلی را با اشتباهات جدید تری پاسخ می دهند و این گونه می شود که آدم ها همین جوری بدون میل و خواست خود دنیای جدیدی را به چشم می بینند.سال های کودکی در بی خبری و غفلت محض سپری می شود...آدم ها من قبلی را هنوز با خود یدک می کشند...پس هنوز در منجلاب دنیا نیفتاده اند...تا این مرحله آدم ها نمی دانند که بزرگترها چه ظلم بزرگی در حقشان نموده اند...حتی آنها را ملکوتی و آسمانی می بینند...این مرحله سپری می شود بدون این که هیچ تغییری در رویه آدم ها ایجاد شود...هنوز هم بی هدفی و سرگردانی دور یک دایره بزرگ ٬ مثل یک پرگار...آدم ها وارد مرحله جدیدی می شوند٬ من قبلی مغلوب من جدید می شود و حکم می راند...بی خبری و غفلت محض تداوم می یابد با این تفاوت که هدف نداشته با اهداف کذایی و پوچ جایگزین می شود و آدم ها خوشحالند که هدفی برای خود دست و پا کرده اند همان طور که بزرگترها ادعای داشتن هدفی ناب و والا را سالها در  گوش کوچکترها فرو کرده اند...البته همه آدم ها به این راحتی قانع نشده و وا نمی دهند و این جاست که زخم کهنه سال های پیش٬ که سال هاست با مرهم های دست ساز و تکه پارچه های کهنه به فراموشی سپرده شده است٬ لب وا می کند و آدم ها می بینند به جای رودی پرآب و واحه ای سرسبز به سرابی دل خوش کرده اند...و اینجاست که سرخوردگی چون خوره به جان آدم ها می افتد ولی باز هم چرخه حیات و طبیعت٬ روال خود را طی می کند . همین آدم ها که روزی از بی هدفی و اشتباه بزرگترها نالیده بودند و خود را تافته ای جدا بافته فرض کرده بودند همان اشتباه را خواسته و ناخواسته مرتکب می شوند . این گونه است که آدم ها همین جوری پا به این دنیا می گذارند٬ همین جوری اشتباهات پیشینیان را تکرار می کنند٬ بدون این که تجدید نظری در افکار و رفتار خود داشته باشند...

یادمان استاد شهناز

نمی دانم برنامه ای که اخیرا ازصدا و سیمای جمهوری اسلامی پخش شد را دیدید یا نه؟و نمی دانم اصلا علاقه ای به بزرگداشت و یادمان چهره ای ماندگار دارید یا نه! من این مطلب را برای کسانی می نویسم که با شنیدن نام تار صدای دل انگیز تار استاد شهناز در ذهنشان جان می گیرد.بزرگمردی که چندی پیش شاهد برگذاری مراسمی برای سپاس از زحماتی که برای موسیقی این آب و خاک کشیده است بودیم. نمی دانم این جور برنامه ها تا چه حد می تواند جوابگوی قشر جوان علاقه مند به فرهنگ و موسیقی اصیل پارسی باشد ولی در هر حال بهتر از برگزاری مراسم برای زمانی است که استاد دیگر در بین ما نباشد.دیدن دستهای لرزان استاد٬ انگشتانی که ماندگارترین آواها و نواها را خلق کرده بود٬ انگشتانی که چنان تیز و چابک پرده ها را دوتایکی بالا می رفت و در چشم به هم زدنی به نقطه انتهایی بر می گشت که شاید اگر دقیق حرکات این انگشتان را با چشم تعقیب می کردی خسته می شدی و اکنون این دست ها می لرزند و می لغزند ولی نه روی پرده های تار...جلیل شهناز بزرگمردی است که تاریخ موسیقی ایران کمتر کسی را به عظمت و بلند نظری ایشان دیده است٬ صدای دلنواز تارش نه نغمه ای زمینی که نغمه ای ملکوتی و روحانی بود٬ صدایی فراتر از نوایی ایجاد شده توسط یک تکه چوب٬ چند تکه سیم و زخمه ای کوچک...و چه شورها که ز شهناز به پا می کرد...در برنامه تجلیل استاد پیرنیاکان چند کلامی راجع به ساز شهناز داد سخن دادند و نوبت رسید به کسی که شصت درصد صدای خود را متعلق به ساز شهناز می دانست...استاد شجریان٬ استاد بی بدیل آواز ایران٬ کسی که بزرگترین افتخاراتش را بودن در کنار شهناز و هم خوانی با تار شهناز می دانست.شاید حتی کسانی که چندان علاقه ای به موسیقی سنتی ندارند همراهی آواز شجریان را با تار شهناز شنیده باشند٬ آوایی که هیچ وقت تکراری نشده و با یک بار شنیدن چنان بر دل می نشیند که زدودن آن از خاطر کاری بس سخت و ناجوانمردانه می نماید.چشم های استاد شهناز نگران بود و دست هایش لرزان٬ شاید بزرگترین دغدغه استاد این بود که چرخ حیات موسیقی ایران تا کی خواهد چرخید و تا کی چوب ها را لای چرخش تحمل خواهد کرد و چه قدر طول خواهد کشید تا ایران شهنازی دیگر به خود ببیند.البته این آرزویی محال است...