خسته شدم...

خسته شدم بسکه روزها و شب های یکنواخت را به امید فرا رسیدن روزی جدید شمردم وخبری از آن روز جدید نشد.

نمی دانم مگر من منتظر معجزه هستم؟

خسته شدم بسکه گفتم از این روزها و شب ها خسته شدم.

خسته شدم بسکه هی در لجنزار دنیا دست و پا زدم و نه تنها نجات نیافتم بلکه بیشتر به سرنوشت شوم همقطارانم نزدیک شدم.

روزها و شب ها فقط بر عمرم و حسرتم افزودند و من تنها و بی پناه در سایه دیوار تنها نظاره گر روزهای سپری شده و فرصت اندک باقیمانده هستم...

کاش فرصت های از دست رفته باز می گشت و من با کوله باری از ندامت و افسوس در میانه راه منتظر رسیدن به پایان کار نبودم...

فرصت چندانی باقی نمانده است...

صدای فرا خوانده شدنم را می شنوم و من مات و مبهوت مانده ام که چگونه پاسخ روزهای سپری شده عمرم را خواهم داد...

نظرات 2 + ارسال نظر
محمد پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 02:13 ق.ظ http://1jok.blogfa.com

سلام ممنون از اینکه ما رو قابل دو نستین خدا کنه که حد اقل خدا به حرف شما گوش کنه و مشکل منو حل کنه ممنون خوشحال میشم باز بیاین اونورا

مهدی پنج‌شنبه 30 شهریور‌ماه سال 1385 ساعت 06:25 ب.ظ

خوشا پرکشیدن!

خوشا رهایی!

خوشا اگر نه رها زیستن،

مردن به رهایی

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد