دلتنگی ها

امروز رو هیچ وقت یادم نمی ره!به طور کاملا اتفاقی رفتم جشن فارغ التحصیلی یکی از دوستان.فکرشو بکن من واون ورودی یه سالیم ولی اون فارغ التحصیل شده و داره میره شهرشون.ولی من چی؟!ولی خب اون زود داره میره من که نمی خوام به این زودیا برم.امروز دوستان قدیمیم رو دیدم!دوستان سال اول و دوم دانشگاه و کسانی که باهاشون زندگی کرده بودم.بچه های خوب٬ساده و صمیمی دانشکده ادبیات.که همیشه از بودن باهاشون لذت بردم.و امروز در آستانه پایان دوران تحصیل و بازگشت به شهر ودیارشون.انگار همین دیروز بود که اومده بودیم دانشگاه.همه چیز به سرعت برق و باد گذشت و من دیگه اون دختر کم تجربه و بی خیال چهار سال پیش نیستم.همه چیز تغییر کرده و اکنون من هم در آستانه فارغ التحصیلی قرار دارم.چهار سال پر خاطره با تمام بدیها و خوبیهاش داره تموم می شه.از شب های پر استرس امتحان که الان دیگه یه شب معمولیه مثل بقیه شبها!وتنهاییها و دلتنگیها٬تا سینما رفتن ها و گشت و گذار با دوستان.دوست دارم این روزها هیچ وقت از یادم نره.من بالغ و کامل شدنمو مدیون دانشگاهیم که امروز با دیدن تک تک جاهاش برای همیشه تو ذهنم تصویرش کردم.دوست دارم همیشه با افتخار از دوران دانشجویییم یاد کنم٬دوران جوانی و شور و نشاط...

نظرات 8 + ارسال نظر
علیرضا چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 08:24 ب.ظ http://crazypc.blogsky.com

سلام
دقیقا تمام احساسی که داشتی رو درک میکنم
دقیقا حس کردم که چی داره میگذره
امیدوارم موفق باشی
خدانگهدار

یک عدد موجود زنده چهارشنبه 23 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 11:11 ب.ظ http://ghazenaz.blogfa.com

ای بابا بچه مثبت !
درس خون !
فارغ التحصیل !
اگه مثل من بودی یه کاردانی واست ۶ ترم آب میخورد و بعدش هم یه کارشناسی رو قرار باشه به امید خدا طی سالهای متوالی تموم کنی !
اونوقت میفهمی که دانشگاه محل گذره ! بر و بچه ها میان ! درس میخونن !‌میرن و تو هنوز هستی !
ای بابا...
(از طرف یک عدد دانشجوی نگران !‌)

یه نفر که میشناسیش جمعه 25 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 09:04 ب.ظ

نبینم دختر بچه شیطون چند سال پیش حرف مادر بزرگها رو میزنه
باید شاد وسرزنده و پر امید باشی تازه اول راهی هستی که چهار سال دنبالش میگشتی و واسش عرق ریختی تازه اول سربالایی رسیدی
دنبال هیچکس و هیچ چیز نباش جز اونی که بهش ایمان داری توکلت به اون باشه
همیشه برو سراغ حرفهاش تا آروم بگیری
همیشه پیشش گریه کن تا آروم بگیری
خودش اونقدر قشنگ دستت رو میگیره که خودتم باورت نمی شه
سالم باشی و سلامت
امیدوار و سرزنده
یا حق

آرمین شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 07:56 ق.ظ http://shabeshom.blogfa.com

سلام
خسته نباشید
وبلاگتو دیدم البته خوبه که از روزمره مینویسی اما گذش زمان گاهی وقتها یه چیزهایی رو به آدمها یاد میده و گاهی هم یه چیزهایی رو از یاد آد می گیره
شاید گذر زمان از تو ذهن آدمها می گذره و خیلی از خاطرات و اون چیزهایی که برامون گذشت یواشکی همراش میرن فکر میکنه میشه مسیرشو عوض کرد و یا وقتی که داره از تو ذهن آدم رد میشه او نهو نگه داشت و هر چی که جاهای دیگه دزدیده رو ازش گرفت
راستی اصلا می دونیم این گذر داره به کجا میره؟
شاید یه جایی خسته بشه و واسته
شاید
به وبلاگم سر بزن منتظرم
موفق باشی

فائزه شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 01:17 ب.ظ

وقتی فکر می کنم که این ۴ سال دانشجویی همین روزا تموم می شه و هر کدوممون می ریم به یه طرف گریه ام می گیره چرا وقتی یه چیزی رو دوست داریم اینقدر زود تموم می شه

پژمان شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:39 ب.ظ

سلام عزیزم امروزموقع کامنت گذاشتن کامپیوترم هنگ نکرد
امیدوارم حالت خوب باشه راستی من از هدفون استفاده می کردم خبرش رفته پیش رئیس من اصلا مراعات نمی کنم آدم فکر می کنه دیگران متوجه نیستنند در حالی که باید مراقب بود.

پژمان شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:45 ب.ظ

رحمی خدا کنه به حال من

پژمان شنبه 26 فروردین‌ماه سال 1385 ساعت 04:49 ب.ظ

من تموم قصه هام قصه توست اگه غمگینه اون از غصه توست دارم از تو می نویسم به هوای تو نمردم

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد