شاید سلامی دوباره...

سلام.مدتی است که می خواهم وبلاگ جدیدی برپا کنم و کمی تنوع به این صفحه ساده و بی ریا بدهم...ولی نمی دانم چرا تا بحال موفق به این کار نشده ام.می خواستم با شروع سال نو من هم نو شوم ولی خاطرات خوشی که از این وبلاگ دارم هنوز مرا این جا نگهداشته است و باعث شده است در وبلاگ جدید حتی یک خط هم ننوشته باشم.ولی خب به خاطر دوستان که می گویند نمی توانند این صفحه را به آسانی باز کنند پا روی دلم و تمام خاطراتم می گذارم و از این به بعد در وبلاگ جدید خواهم نوشت البته اگر بشود.خوشحال می شوم باز هم همراه من و دوست من باشید...

آدرس جدید وبلاگ من :www.koocheyerendan.blogfa.comا

 

باران...

باران دوست داشتنی ترین هدیه الهی است...صدای شرشر باران زیباترین موسیقی است و بوی خاک باران خورده هیج وقت جذابیت خود را از دست نمی دهد.دوست دارم زیر باران قدم بزنم و خیس خیس شوم.احساس می کنم با قدم زدن زیر باران تمام خاک آلودگی این جسم خاکی از بین می رود و آرام و سبکبار تا عمق آسمان ها را هم می توانم ببینم.

آسمان سخاوتمندانه و بی وقفه می بارد انگار می خواهد همه چیز را بشوید و دنیایی جدید بدون هرگونه آلایشی از نو بسازد.باران تنها چیزی است که از گذشته و خاطرات کودکیم برجا مانده است.یادم هست وقتی کوچک بودم هم با صدای شرشر باران دوان دوان خود را به کنار پنجره می رساندم و از تماشای باران سیر نمی شدم! و بعد از گذشت این همه سال هنوز هم همان باران است که برای لحظاتی مرا از این زمین خاکی می کند و به آسمان ها پیوند می زند...برای یک بار هم شده امتحان کن!زیر باران سرت را بالا بگیر و آن وقت به حرف من پی خواهی برد که عمق آسمان ها در تیررس نگاهت خواهد بود...

ساقیا آمدن عید مبارک بادت...

سال تحویل شد...به همین راحتی و من امسال در خواب بودم...خواب های خیلی قشنگی هم می دیدم که اصلا نمی ارزید برای شنیدن چند تا برنامه مزخرف  تلویزیون و صدای توپ که همیشه خدا از زمانی که من بچه بودم همین جوری بوده بیدار شوم...فکر کردم تمام سال تحویل ها راکه بیدار بودیم چه گلی به سر خودمان و سال پیش رویمان زدیم که امسال حسرت بیدار نبودنمان را بخوریم...

لحظه سال تحویل هم مثل همه لحظات دیگر است و انقدر تکراری شده که امسال حتی رغبتی به انداختن سفره هفت سین هم نداشتم... نمی دانم شاید پیر شدم که این قدر بی انگیزه و بی علاقه به استقبال سال نو رفتم!در هر صورت امیدوارم امسال سال پر برکتی برای همه باشد و کمی تغییر کنیم.البته آن هم از نوع پیشرفت نه پسرفت...

عید همه مبارک.ان شا الله بهارها و عید های زیبای زیادی را در پیش رو داشته باشید. 

بوی بهار

بوی بهار را از ماه ها قبل می توان شنید٬مثل بوی دریا که وقتی وارد شهری ساحلی می شوی از همان ابتدا تورا مجذوب می کند و ناخوداگاه به سمتش کشیده می شوی...

بهار پدیده ای است که همه مردم جهان به نوعی با آن خویشاوندی دارند و بهار را نوشدن طبیعت و زندگی خویش می دانند ولی در این میان نوروز نماد ایران باستان است٬یادگاری از کوروش و داریوش بزرگ و دیگر نیاکانمان و با گذشت زمان نه تنها کهنه و قدیمی نمی شود بلکه چون نقشی دلفریب بر دیواری سترگ ما را به دنبال خود می کشاند و ما جز سحرشده ای در برابر این طلسم عظیم و ناشکستنی نیستیم...

جشن نوروز با تغییراتی اندک هر سال برگزار می شود٬ایرانیان در آستانه این تحول بزرگ تمام غم ها و ناخوشی های سال گذشته را به دور می ریزند و با چهره ای گشاده به استقبال سال نو می روند٬شاید سال جدید سالی خوش یمن و پربرکت برایشان باشد...

بی تو مهتاب شبی...

صدای پایت آن قدر در ذهنم زنده و جاندار است که تو گویی لحظاتی پیش٬اغواگرانه از این گذر گذشتی و حتی نسیم را متحیر باقی گذاشتی...هنوز صدای خش خش برگ های بیرنگ و روی گریزان از پاییز در زیر گام های استوارت در خاطرم است و هنوز به یاد دارم که مهتاب شبی از این کوچه گذر کردی و مرا در حسرت شبی مهتابی که معطر به عطر قدومت باشد باقی گذاشتی...

ومن مدت هاست شب های مهتابی پاییز در کنار پنجره ای که شاید گذر زمان حتی به جوانی او هم رحم نکرده است می نشینم٬آن قدر به نجوای شبگردان گوش می سپارم تا شاید مهتاب شبی پاییزی باز هم هوس گوش فرادادن به خش خش برگ های پاییزی تو را به این کوچه بکشاند و من نیز چون نسیم محو لبخند کودکانه ات که با هر قدم و با هر خش خش پررنگ تر و دوست داشتنی تر می گردد گردم...

میدانم حتی مهتاب هم به امید دیدار دوباره ات هر شب سرکی می کشد...پس بازگرد و رونق شب های تنهاییم باش...

روح غمگین من!

روح غمگین من!اندکی آرام گیر و به سخنان جسم بی ارزشی که از دیدن اجسام متحرک دوروبرش به ستوه آمده است گوش فرا ده!

درست است که تمام دلخوشی هایت را بر باد داده ام و مدت هاست که سرگردانی را بر تحمل این عذاب طاقتفرسا ترجیح داده ای ولی اندکی گوش فرا ده!

روح غمگین من!به اطرافیانم بنگر!آنان نیز چون من یا روح هایشان را فراری داده اند یا آن را در قفسی مطلا به زنجیر کشیده اند...از دیدن این اجسام بیروح که تنها٬صفت متحرک می تواند بیانگر زندگی یکنواختشان باشد به ستوه آمده ام...من نیز یکی از آنانم و می توانی به کنه زندگی پرملال و زجرآور من پی ببری...

روح غمگین من!میدانم دیگر دلت نمی خواهد به زندان خوش آب و رنگ جسم برگردی ولی برای خدا دمی آرام گیر!برای خدا به حال من دل بسوزان و برای خدا فرصتی دوباره به این جسم بیجان ده!شاید این بار فرصت را غنیمت شمارد وکاری کند که سرت را بالا بگیری و خرسند باشی که انسانی را دوباره با خودت و خودش آشتی داده ای...

کنکور

سلام.کنکور هم تموم شد...بالاخره من هم می تونم طعم آزادی رو بچشم...همه بچه ها راجع به کنکور تو وبلاگشون مطلب نوشته بودن خب منم دلم خواست در این باره چند خطی بنویسم تا بفهمید ما چه ها که نکشیدیم!کاملا همه چیز تراژدی بود٬اون از کارت دادنشون که از شانس بد من دقیقا همون روزی بود که برف میومد و یک صف طویل٬اعلام کم شدن وقت کنکور اون هم به مدت نیم ساعت در روز توزیع کارت ها و حوزه امتحانی شیکمون!انگار یه دانشگاه قلمبه رو گذاشته باشی وسط یه بیابون...دیگه ته تهران بود...!حتما اسم خاک سفید به گوشتون خورده که میگن خفن ترین جای تهرانه و از همه اینا که بگذری می رسی به امتحان...من که تا تموم شدن وقت حتی سرم رو هم بلند نکردم نرسیدم دوتادرسو بزنم!سوالا به حدی آبدار بود که من بعد از پایان امتحان تا چند ساعت مات و مبهوت بودم!انگار تمام این چند ماهی رو که درس خونده بودم کشک بود!بالاخره هر کسی یه جوری وقت تلف می کنه دیگه!حالا به قول یکی از بچه ها باید منتظر زمستان در بهار در نیمه دوم اردیبهشت باشیم...!

جشن سده

دهم این ماه روز مهر از ماه بهمن یا وهمن است و تقارن این روز با دهم ماه محرم و روز عاشورا بسیار تامل برانگیز است.جشن سده امسال به خاطر روز عاشورا برگزار نمی شود و چه قدر زیباست که  حسین برای زرتشتیان هم نمونه یک انسان آزاده است و آن ها هم در سوگ حسین یکی از بزرگترین جشن هایشان را به فراموشی سپرده اند...جشن سده از زمان های بسیار دور به یادگار مانده است و برگزاری آن به مناسبت پیدایش آتش است و این جشن را به هوشنگ پادشاه پیشدادی نسبت داده اند که روزی به صحرا رفته بود مار سیاهی را مشاهده کرد٬سنگی را برداشت و به سوی او پرتاب کرد سنگ به سنگ دیگری برخورد و از جرقه بین آن دو آتش پدید آمد.هوشنگ شاه دستور داد به مناسبت پیدایش فروغ ایزدی جشن گرفتند و به شادی پرداختند.این بود تاریخچه جشنی باشکوه که امسال در زیر سایه رویدادی بزرگ قرار گرفت و چه قدر خوشحالم که امام حسین ما برای همه جهان عزیز و محترم است..

عاشورا

باز هم عاشورا و باز هم حکایت این شکست پیروز...بی شک در طول تاریخ تقابل حق و باطل کم نبوده است ولی چرا حماسه حسین و یارانش بعد از گذشت سالیان سال نه تنها کهنه و قدیمی نشده است بلکه داغ خاندان حسین هر روز و هرسال سنگین تر و عمیق تر می شود؟

از بین شهیدان کربلا که هر یک قرب و منزلتی خاص دارند برای من ابوالفضل (ع) چیز دیگری است...رشادت و دلاوری ابوالفضل بر هیچ کس پوشیده نیست و شاید هیچ صحنه ای در ذهن من جاندارتر از آب آوردن ابوالفضل برای فرزندان تشنه برادر بزرگوارش نیست و هیج حکایتی از حکایت لبان تشنه او سوزناک تر...نمی دانم از آن روز آفتاب با چه رویی هنوز هم می تابد و فرات چگونه هنوز هم جاری است؟

عمو جان!می دانم که چگونه دستانت و تمام وجودت را فدای کسی کردی که عالم همه دیوانه اوست...می دانم چگونه تمام عشقت را نثار معشوق ازلی خویش نمودی و می دانم تو فاتح ترین سردار دشت کربلایی...

 

دلتنگی

سلام.بعد از مدتی طولانی آمده ام تا از تمام کسانی که حتی یادی هم از من نمی کنند تشکر کنم!چه کنم که زندگی بازی های زیادی دارد و ماملزمیم نقش آفرینان بازی های هزار رنگش باشیم...خیلی بد است که مجبور باشی زندگی گذشته ات را برای مدتی تعطیل کنی و مجبور باشی به گونه ای نو زندگی کنی به این امید که شاید در مسیری که به زور می کشندت موفق شوی...هر چه فکر می کنم می بینم چیزهایی که شاید در این راه به دست بیاورم ارزش از دست دادن لحظات عمرم را ندارد.عمری که به سرعت و بدون هیچ وقفه ای چون مرکبی راهوار می تازد و اگر لحظه ای به عقب برگردم جز غباری از خاطرات مبهم گذشته چیز دیگری از جوانی و روزهای شیرین عمر نخواهم دید...

یلدا

سلام.امشب شب یلداست...یک شب رویایی٬ شبی زیبا و به یاد ماندنی٬متفاوت از شب های دیگر٬کاش امسال هم شب یلدا مانند سال های بچگیم می شد...شبی که همه دور هم جمع می شدند و فال حافظی می گرفتند و یادی از رسم و رسوم ناب ایرانی می کردند... افسوس که خیلی ها این رسوم را به صندوقچه خاطرات سپرده اند٬ آن قدر مشغله فکری زیاد شده که خیلی ها از خستگی شب یلدا را زودتر از شب های دیگر به خواب می روند...و شب یلدای ما هم محدود شده است به ساعتی دور هم نشستن٬تخمه ای شکستن و بعد به رختخواب رفتن!و همیشه ٬ در همه این سال ها خودم برای خودم فال حافظ گرفته ام و با سخن خواجه شیراز لحظاتی شیرینی شب یلدای ایرانیان قدیم را چشیده ام.کاش همان طور که خیلی چیزها برای همیشه در خاطرمان مانده است٬این شب هم برای همیشه در ذهنمان زنده می ماند٬شاید تا چند سال دیگر حتی اسم این شب هم به فراموشی سپرده شود و شب یلدا٬ شب آغاز زمستان٬بلندترین شب سال هم مانند شب های دیگر زندگی عادی شود.امیدوارم این اتفاق هرگز نیفتد چون ایرانی بدون پیشینه دیرینه اش هیچ نیست...

دوستانی برای تمام فصول!

خب باز هم باید مطلبی بنویسم ولی حسابی تنبل شده ام...خیلی وقت است دست به قلم نبرده ام.همین جوری آمده ام نا هر چیزی که به ذهنم می رسد و از مغزم گذر می کند بنویسم.وقتی تمام دلخوشی ها تبدیل به کابوس شده اند٬وقتی دوستان٬کسانی که این همه ازشان تعریف کرده بودی به بهانه های واهی ترکت کنند و به جای این که مایه آرامشت باشند٬سوهان روحت باشند به کجا می خواهی برسی؟!هنوز هم سنگ دوستان را به سینه می زنی؟!دیگر به این نتیجه رسیده ام که روی دوستان هم نمی شود حساب کرد.وقتی خوبی٬ شادی و پشتک وارو می زنی آن ها هم دور و برت می پلکند ولی وقتی مشکلی برایت پیش آمد و به کمکشان احتیاج داشتی به سادگی و با نرمی هرچه تمام تر از کنارت بسان نسیمی می گذرند!خب شاید من هم دوست خوبی برایشان نبوده ام...

درد دل...

سلام.امروز دیگر نیامده ام تا با مطالبی شاید پیش پا افتاده و بی رنگ و رو وقتتان را بگیرم...خوشحالم از این که دوستان خوبی دارم...دوستانی ساده تر و بی آلایش تر از آب روان...دوستان من علف های هرز نیستند...دوستان من هر کدام گلی هستند با رنگ و بوی خاص خود...نمی دانم من چه قدر توانسته ام از رنگ و بو و زیبایی آن ها لذت ببرم و آن ها هم شاید مرا در هیئت کاکتوس می بینند!در هر صورت از تمام عزیزانی که بر من منت نهاده و نظرات زیبایشان را ضمیمه نوشته های کم ارزش و بی مقدارم می کنند صمیمانه تشکر می کنم...یا حق

دوستان خوب...

آیا تا به حال زمینی خشک و بی آب و علف را دیده ای که به واسطه تلاش انسان ها به باغی سرسبز و زیبا تبدیل شود؟دل انسان ها همانند همان زمین خشک و بی علف است و دوستان خوب زارعان و باغبانانی توانا...بعضی از دوستان نهالی کوچک را در این زمین می کارند و بدون توجه به این که یک نونهال نیاز به نگهداری و مراقبت دارد تو را ترک می کنند و خدا می داند که چه بلاهایی سر این نهال کوچک خواهد آمد...شاید زیر سایه درخت تنومندی قرار بگیرد ٬شاید علف های هرز و بیهوده آن را بخشکانند و  شاید...ولی بعضی از دوستان علاوه بر این که زارعی توانا هستند باغبان قابلی نیز هستند و پا به پای تو می آیند و نهال روز به روز بزرگ تر و تنومندتر می شود...حال چه کسی می تواند این درخت تنومند و ریشه دوانده در اعماق وجودت را بخشکاند؟شاید حتی اگر روزی ترکت هم کنند باز هم آن درخت زیبا و پر محصول یادآور دوستی و محبتی با دوام و همیشگی است...دل انسان ها خیلی بزرگ است درست مثل یک زمین بایر که تا چشم کار می کند خار و خاشاک دیده می شود و در گوشه هایی از آن همان درخت ها و گل های باارزش و زیبا...دل انسان ها آن قدر بزرگ است که اگر با تمام انسان های روی زمین هم دوست شوی بازهم جای خالی وجود دارد ولی بعضی از دوستان فکر می کنند که با بودن دوستی دیگر جایی برای آن ها وجود ندارد و سعی می کنند به جای این که گوشه ای از این زمین تقریبا خالی را انتخاب کنند و آن را آباد کنند  اول نهال دیگری را می خشکانند و بعد به این نتیجه می رسند که نمی توانند کاری برایت انجام دهند...این دوستان که در واقع نام دوست شایسته آن هانیست همان علف های هرز هستند که نه تنها به آبادی و سرسبزی توجهی نشان نمی دهند بلکه تمام زحمات چندین ساله دوستان خوب و همیشگیت را بر باد می دهند و هرچه آن ها را نابود کنی باز از جایی دیگر سر بر می آورند. به دل من نگاه کن...هنوز خشک خشک است...نهالی که قبلا کاشته بودی از گزند حوادث مصون نمانده...نمی خواهی نهال جدیدی بکاری ؟!...